ابزار وبلاگ

مقتل ومصیبت امام حسین (ع) - شهرستان بجنورد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://mehrangoli64.ParsiBlog.com
 
لینک های مفید
Online User

 

یا ابا عبدالله

حضرت زینب کبرى علیها السلام در روز پنجم جمادى الاولى سال پنجم یا ششم هجرى قمرى در شهر مدینه منوّره متولّد گردیده و جهان را به قدوم خویش مزین فرمودند.

نام مبارک آن بزرگوار زینب، و کنیه گرامیشان ام الحسن و ام کلثوم و القاب آن حضرت عبارتند از: صدّیقة الصغرى، عصمة الصغرى، ولیة اللّه العظمى، ناموس الکبرى، شریکة الحسین علیهالسّلام و عالمه غیر معلّمه، فاضله، کامله و ... پدر بزرگوار آن حضرت، اوّلین پیشواى شیعیان حضرت امیرالمؤمنین على بن ابیطالب علیهماالسّلام، و مادر گرامى آن بزرگوار، حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه علیها می باشد.

در آن زمان که صدیقه کبری (علیها السلام) به این گوهر دریای عصمت و طهارت باردار بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در مدینه حضور نداشتند و به سفری رهسپار بودند. هنگامی که وجود مقدس زینب کبری (سلام الله علیها) متولد گشت، صدیقه طاهره (علیها السلام) به امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که چون پدرم در سفر است و در مدینه حضور ندارد، شما این دختر را نام بگذارید. آن حضرت فرمود: من بر پدر شما سبقت نمی گیرم، صبر نما که به این زودی رسول خدا باز خواهد گشت و هر نامی که صلاح داند بر این کودک می نهد.

هنگامی که  سه روز گذشت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراجعت نمود و و همانگونه که رسم و سیره رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) بود، نخست، به منزل حضرت زهرا (علیها سلام ) وارد گشتند.

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 90/10/1 ] [ 1:42 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
این دستگاه یا چوب‌بست از قطعات عظیم چوب که وزن آنها نیز خیلی زیاد است ساخته شده و به قدری بزرگ است که نمی‌توان آن را از میدان خارج کرد یا از در اصلی بازار که به کوچه منتهی می‌گردد، داخل کرد.

این قسمت از سفرنامه های خارجی در توصیف مراسم عزاداری محرم مردم ایران، به روایت عزاداری محرم در نخستین سال‌های حکومت رضاشاه- شهر یزد اختصاص دارد. برشی از سفرنامه فردریک ریچاردز حاوی نکات قابل توجهی است. فردریک چارلز ریچاردز (1932-1878میلادی) سیاح و نقاش مشهور انگلیسی است که در سال‌های نخست سلطنت رضاشاه به ایران سفر کرده است.

وی ماحصل سفر خود را در کتابی با نام «یک مسافرت ایرانی» به رشته تحریر درآورد. در زمان این گزارش، هنوز رضاشاه به مقابله با آیین‌های مذهبی نپرداخته  بود. این بخش از کتاب سفرنامه فرد ریچاردز، ترجمه مهین‌دخت صبا، انتشارات علمی و فرهنگی انتخاب شده است.

در یزد مراسم ماه محرم با چنان شور و حرارتی برگزار می‌شود که بعضی اوقات به یک اضطراب و التهاب مذهبی مبدل می‌گردد. در میدان، که مقابل مدخل اصلی بازار واقع شده، چوب‌بست بزرگی تعبیه شده که نماینده یک نوع تابوت است به نام «نخل» و هر سال آن را با شال و آیینه می‌پوشانند. این دستگاه عجیب و غریب به وسیله صدها تن مرد، دور میدان حمل می‌شود. این مردان در زیر نخل اجتماع می‌کنند تا ثواب حرکت دادن آن نصیبشان شود.

این دستگاه یا چوب‌بست از قطعات عظیم چوب که وزن آنها نیز خیلی زیاد است ساخته شده و به قدری بزرگ است که نمی‌توان آن را از میدان خارج کرد یا از در اصلی بازار که به کوچه منتهی می‌گردد، داخل کرد.

در طی این مراسم سلسله‌ای از نمایش‌های غم‌‌انگیز در کوچه و خیابان به   اجرا گذاشته می‌شود. این نمایش‌‌ها از تاثرآورترین قسمت‌های شهادت برگزیده شده است و هرگاه خیابان را به عنوان صحنه و خانه‌های شرقی مجاور را به عنوان زمینه و جمعیت را به عنوان مستمع و تماشاچی مورد نظر قرار دهیم، نمایشی که به وجود می‌آید بسیار تماشایی و جالب توجه است. قبل از نمایش این صحنه‌ها، چندین شب متوالی تمرین می‌کنند. فریادهای مکرر و موزون اجراکنندگان نمایش هنگام تمرین که سرانجام مبدل به ناله‌های جان‌سوز می‌شود به گوش یک نفر خارجی که ممکن است در آن حوالی باشد، بسان غریو مردمی هیجان‌زده است که مشغول اجرای مراسم مخصوص مذهبی خود می‌باشند.

در روز عاشورا صحنه‌های زیادی به معرض نمایش گذاشته می‌شود. حرکت کاروان کوچک از مکه و ورود آنها به کربلا و جنگیدن آنها و سرانجام قتل و اسارت زن‌ها و کودکان و رنج تشنگی و شهادت امام حسین(ع)، توسط هنرپیشگان متعصب در نهایت اخلاص نشان داده می‌شود. قبل از آغاز این نمایش‌ها، روحانیان سرودهای مخصوص می‌خوانند و عده‌ای زنجیرزن و سینه‌زن به زنجیر زدن و سینه‌زدن مشغول می‌شوند. زنجیرزن‌ها شلوارهای گشاد سیاه به پا دارند و یک پیراهن گشاد یقه باز روسی در بر می‌کنند و یک کمربند چرمی روی آن می‌بندند.

جامه آنها چیزی است بین لباس یک دهقان روسی و یک سرباز ایتالیایی. این مردان و پسران پشت خود را برهنه می‌کنند و زنجیرهای خود را بر آن فرود می‌آورند تا پشتشان کبود و زخم شود. عده دیگر سینه‌های برهنه خود را با آهنگ مخصوص با دست خود می‌زنند تا قرمز و حساس شود. در این هنگام صدای عجیب و غریبی از ترکیب صدای دست زدن با صدای توخالی‌ای که از سینه برمی‌خیزد ایجاد می‌شود. این سینه‌زنی همچنان ادامه می‌یابد تا این اشخاص از خود به در می‌شوند و با فریادهای «یا حسین یا حسین» توام با صدای موزون طبل بر سرعت و هیجان مراسم می‌افزایند.

در این موقع سایر افراد تیغ می‌زنند و مانند آن چهارصد پیغمبر بعل1 مقداری خون روی پیراهن‌های سفید خود می‌ریزند (اکنون در بازار شایع است که تیغ‌زدن عمل انسانی نیست). در تمام مدتی که این نمایش‌های رقت‌انگیز و جگرسوز اجرا می‌شود صدها زن و کودک متعجب آنها در کنار خیابان می‌نشینند و با گریه و زاری و شیون نسبت به شهدای این واقعه ابراز همدردی می‌کنند. این آشوب و بلوا همچنان ادامه دارد تا رئیس تشریفات، با علامتی اشاره می‌کند که به نقطه دیگری که عده دیگری از مستمعان در انتظار هستند، حرکت نمایند.

با مشاهده بعضی از نقش آفرینان، که جامه‌های پرشکوه ابریشمی با طرح‌های پرنقش پوشیده‌اند و سلاح‌هایی که با خود دارند و اشارات سر و دست توام با احساسات، این تصور به شخص دست می‌دهد که اینها از یک پرده نقاشی ایرانی قدم بیرون گذاشته‌اند. شترها با یراق‌ها و زینت‌های ایرانی و بینی‌های سوراخ شده به این مراسم مذهبی می‌نگرند. این حیوانات با خورجین‌های حاشیه و منگوله‌دار و مهره و زنگوله تزئین شده‌اند و سرهای آنها نیز با منگوله مخصوص زینت یافته است.

پیشاپیش آنها موکبی از اسبان درحرکتند که سواران آنها را فرزندان پیغمبر (ص) با عمامه‌های سبز تشکیل می‌دهند. اینها چترها و پرچم‌های سبز در دست دارند. در یک لحظه، نمایشی که تقریبا دارای یک نوع جلال و شکوه برهنه است در نظر مجسم می‌شود. کوچه‌ها با دیوارهای گلی و لغزان و تماشاچیان مهربان و غمخوار و آماده برای گریستن با این مراسم تناسب فراوان دارد. به طوری که همین منظره، که در یک خیابان نوساز نمایش غیرمنتظره‌ای به نظر می‌آید، در محیط خود تقریبا عظمت و شکوه خاص دارد.

این دوران عزاداری برای شهدای دین به هیچ‌وجه منحصر به شهر یزد نیست بلکه در کلیه دهات و شهرهای ایران مراسمی نظیر آن انجام می‌گیرد. در شهرهایی نظیر تهران و تبریز، که تجدد بیشتر در آنها رخنه کرده و بیش از دیگر شهرهای این کشور از آداب و سنن مغرب زمین پیروی می‌کنند، با سیاست تمام می‌کوشند تا اندکی از این احساسات را فرو کاهند که هر سال به مناسبت شهادت امام حسین(ع) بروز داده می‌شود و آن را مهار کنند.

در اصفهان که دومین یا سومین شهر بزرگ ایران محسوب می‌شود  به تازگی مراسم مزبور در بعضی محل‌ها و نواحی بخصوصی انجام می‌گیرد. با این همه، شرح مجملی که هم اکنون از مراسم دهمین روز محرم بیان شد شرح مراسمی بود که سال گذشته در شهر مزبور انجام گرفت. منع کردن کاردینال‌ها از شرکت در یکی از مراسم وابسته به پاپ در کلیسای پترس قدیس (سن پیر) رم سهل‌تر است تا موقوف ساختن این مراسم.

در مقایسه با شهرهای بزرگ ایران، یزد بیش از اغلب آنها تشخص خود را حفظ کرده است. مراسم ماه محرم در این شهر با سبکی خاص برگزار می‌شود که با سبک برگزاری مراسم مزبور در شهرهای مرکزی و شمال ایران تفاوت دارد. در این شهر آنها به ساختن نوع به‌خصوصی از نخل مبادرت می‌ورزند. مقایسه نخل با درهای اصلی بازار، نموداری از اندازه آن به ما می‌دهد. از بالای کاروانسراهایی که در نزدیکی بازار واقع شده و هنوز مورد استفاده است نیز می‌توان نخل را مشاهده کرد. این ساختمان چوبی به هیچ‌وجه سست نیست. استخوان‌بندی آن از قطعات بزرگ چوب است. انتهای آن به شکل قلب ساخته شده است و نماینده نوعی تابوت است.

توضیحاتی که درباره مقصود و منظور آن توسط مردم شهر یزد داده می‌شود قدری مبهم است. هنگام اجرای مراسم، از یک طرف این چوب بست عظیم تعدادی خنجر می‌آویزند و طرف دیگر را با آیینه و شال‌های گران‌قیمت و پارچه‌های ابریشمی تزئین می‌کنند. بدیهی است که این چوب‌بست حرکت می‌کند ولی صدها نفر مردی که چهره و بدن آنها از عرق و خون پوشیده شده و برای اینکه افتخار حرکت دادن نخل نصیب آنها بشود در یک روز گرم و خفقان‌آور آن را حمل می‌کنند در این معجزه بی‌اثر نیستند.

احساسات مذهبی در شهر یزد خیلی جدی‌‌تر از بیشتر شهرهای ایران است. قبل از ماه محرم مجالس وعظ و روضه‌خوانی در بازارها برپا می‌شود و طی برگزاری این مراسم از ورود فرنگی‌ها به نواحی به‌خصوصی ممانعت به عمل می‌آید. این مجالس وعظ و روضه‌خوانی احساسات مذهبی مردم را تحریک می‌کند و موجب می‌شود که آنها در لحظه‌ای از هیجان و بی‌خودی، خود را زنجیر بزنند.


[ شنبه 90/9/19 ] [ 11:13 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

در زمینه وضعیت جسمانی حضرت سجاد علیه السلام در روز عاشورا نقلهای تاریخی متفقند که آن حضرت در این روز دچار بیماری شدیدی بودند، به صورتی که مطلقاً از امکان حضور در نبرد برخوردار نبوده و در خیمه مخصوص استراحت می کردند و حضرت زینب سلام الله علیها مرتب از ایشان پرستاری می نموده اند و حالشان طوری بوده که حتی نمی توانستند در مقابل پای پدر بایستند.

اولین نقل قولی که از حضرت علی بن الحسین علیه السلام _ در روز عاشورا انجام شده این است که حضرت فرمود: چون سپاه دشمن به دست حضرت حسین علیه السلام رو نمود. آن حضرت دستش را بلند نموده و عرض کرد: «اللهم انت ثقتی فی کلَ رب. . . » تا آخر دعای بلند و ملکوتی حضرت حسین علیه السلام نقل قول دیگری که از حضرت سجاد علیه السلام در روز عاشورا رسیده، مربوط به قصه تناول یک سیب از طرف پدرشان است. نقل قولی از حضرت که امام سجاد علیه السلام می فرمایند: از او شنیدم که این را ساعتی قبل از شهادتش می فرمود.

همچنین حضرت زین العابدین علیه السلام فرموده اند: چون که امر بر حضرت حسین بن علی بن ابی طالب سخت شد کسانی که با او بودند به او نگریستند پس حضرتش به خلاف همه آنان بود. چرا که آنان هر چه امر مشکلتر و سخت تر می شد، رنگشان تغییر می کرد و ارکان بدنشان می لرزید و قلوبشان فاتف بود. ولی امام حسین علیه السلام و بعضی از همراهانش که از خصائص اصحاب او بودند، رنگهایشان می درخشید و اعضاء و جوارحشان آرام می گرفت و نفوسشان از حالت آرامش برخوردار بود. پس بعضی از آنان به بعض دیگر گفتند که: نگاه کنید ابداً از مرگ باکی ندارد.

و سپس حضرت سجاد علیه السلام سخنان گوهر بار پدر را خطاب به اصحابش نقل می کنند. (برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید به «موسوعه کلمات الحسین » اعداد و عهد تحقیقات باقرالعلوم صفحه 497)

همچنین از حضرت زین العابدین علیه السلام روایت شده است که فرمود: پدرم در روزی که کشته شد، در حالی که خونها { از بدنش } می جوشید من را به سینه چسبانید و فرمود: «ای پسرم، از من حفظ کن دعایی را که فاطمه صلوات الله علیها من را تعلیم نمود و رسول الله صلی الله علیه و آله او را تعلیم کرده بود و جبرئیل به پیامبر در حاجتها و امور مهم و غم و غصه ها تعلیم داده بود و همچنین در امور مهمی که از آسمان نازل می شود و کارهای بزرگ و سهمگین؛

فرمود بخوان: بحق یس والقرآن الحکیم، و بحق طه و القرآن العظیم، یا من یقدر علی حوائج السائلین، یا من یعلم ما فی الضمیر، یا منفّس ان المکروبین، یا راحم الشیخ الکبیر، یا رازق الطفل الصغیر، یا من لا یحتاج الی التفسیر، صلی علی محمد و آل محمد و افعل بی کذا و کذا » و بالاخره آخرین مطلبی که از حضرت زین العابدین علیه السلام در روز عاشورا تا قبل از شهادت حضرت امام حسین علیه السلام نقل شده است مربوط به آخرین وداع ایشان با پدرشان می باشد.

وداع با پدر در روز عاشورا

چون کار در روز عاشورا بر حضرت حسین علیه السلام سخت شد و تنهای تنها ماند نگاهی به خیمه های خالی برادرانش انداخت . سپس به سراغ خیمه های بنی عقیل رفت، آن را هم خالی یافت، و بعد به سوی خیمه های اصحابش رفت و احدی از آنان را در آن نیافت و در حالی که می فرمود: «لا حول وَ لا قُوه الا بالله العلی العظیم » به سراغ خیمه فرزندش زین العابدین علیه السلام آمد و او را دید که بر روی قطعه ای از پوست به پشت خوابیده است، زینب علیها سلام به پرستاری او مشغول است.
چونکه حضرت علی بن الحسین علیه السلام به پدر نگریست خواست به پا خیزد، ولی به خاطر شدت مرض نتوانست و لذا به عمه اش فرمود: «من را به سینه خود تکیه بده چرا که این پسر رسول خداست که می آید، از این رو حضرت زینب پشت سر ایشان نشست و او را به سینه گرفت و حضرت حسین علیه السلام شروع کرد به پرسیدن احوال او و ایشان مرتب حمد خداوند را به جای می آورد، پس عرض کرد: پدرجان امروز با این منافقین چه کردی؟ »

حضرت حسین علیه السلام فرمود: ای پسرم، شیطان بر آنان مسلط شد،آنان خدا فراموش نمودند و آتش جنگ بین ما و ایشان که خدا لعنتشان کند شعله ور شد، تا اینکه زمین از خون ما و ایشان لبریز گردید.

حضرت علی بن الحسین - علیه السلام- عرض کرد: عمویم عباس کجاست؟ پس چونکه از عمویش پرسید گریه راه گلوی حضرت زینب را بند آورد و شروع کرد به نگاه کردن به برادرش که چگونه پاسخ ایشان را می دهد چرا که او را به شهادت عمویش عباس خبر نداده بود، زیرا می ترسید مرضش شدید تر شود.

پس حضرت حسین علیه السلام فرمود: ای پسرم، عمویت کشته شد و در کنار فرات دستانش را قطع کردند. » پس علی بن الحسین گریه شدیدی نمود تا از حال رفت و چونکه بحال آمد باز از یک یک عموها می پرسید و امام حسین علیه السلام پاسخ می دادند: «که کشته شد »

حضرت پرسید: برادرم علی کجاست و حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و زهیر بن قین؟

امام حسین علیه السلام فرمودند:ای پسرم، بدان که در خیمه ها جز من و تو مرد زنده ای وجود ندارد و اینها که از آنان سئوال می کنی همگی کشته شده و پیکر آنان روی زمین افتاده است. » در این هنگام علی بن الحسین علیه السلام در حالی که به شدت می گریست به عمه اش فرمود: ای عمه جان شمشیر و عصا برایم بیاورید.

پدرش به او فرمود: «با آنها چه می کنی؟ » جواب داد:می خواهم با تکیه بر عصا به میدان جنگ بروم و از فرزند رسول خدا دفاع کنم ،چرا که بعد از او خیری در زندگی نیست.

حضرت امام حسین علیه السلام او را از این کار منع نمود و او را به سینه خود چسبانید و به او فرمود: ای پسرم، تو پاک ترین فرزندان و با فضیلت ترین عترت من تو هستی ، تو جانشین من می باشی برای سرپرستی اطفال و زنان چرا که آنان غریبانی هستند که آنان را ذلّت و یتیمی و بد گوئی دشمنان و ناگواری روزگار احاطه کرده. هر گاه صدای آنها به گریه بلندشد آنان را ساکت کن، و اگر وحشت کردند آنان رادلداری ده، و پریشانی آنها را با کلام نرم آرامش بخش خود آرام نما،. چرا که از مردانشان جز تو کسی نمانده است که به او انس بگیرند و ناراحتی وغم و غصه خود را به او بگویند.

سپس حضرت امام حسین -علیه السلام- حضرت سجاد -علیه السلام- را به دست خود محکم گرفتند و به بالاترین صدایشان فریاد بر آوردند که «ای زینب، و ای ام کلثوم و ای سکینه و ای رقیّه و ای فاطمه، سخن مرا بشنوید و بدانید این فرزند من جانشین و خلیفه من بر شماست و او «مفترض الطاعه »و اطاعتش واجب است .

سپس به فرزندش فرمود: ای فرزندم، سلام مرا به شیعیانم برسان و به آنان بگو: پدرم غریبانه از دنیا رفت، پس برای او گریه کنید و او شهید گشت.

البته در سند دیگر که در بحار الانوار نقل شده است چنین آمده که: هنگامیکه حضرت حسین علیه السلام به چپ و راست نگاه کرد و کسی از اصحابش ندید، علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام خارج شد و از شدت بیماری قدرت نداشت شمشیر خود را حمل کند و ام کلثوم از پشت سر او را صدا زد: فرزندم برگرد.

حضرت هم می فرمود: «عمه جان، مرا بگذار تا در جلوی فرزند رسول خدا جنگ کنم. » بدان حال امام حسین علیه السلام فرمودند: ای ام کلثوم، او را بگیر تا زمین از نسل آل محمد صلی الله علیه و آله خالی نماند. »

امام سجاد در شب عاشورا

از حضرت زین العابدین علیه السلام نقل شده است که من با پدرم بودم، در شبی که در صبح آن به شهادت رسید، پس حضرت به اصحابش فرمود: این شب است، شما آن را به عنوان محمل برای خود برگزینید و از سیاهی آن برای رفتن استفاده کنید، چرا که این قوم فقط من را اراده کرده اند و اگر من را بکشند با شما کاری ندارند. و شما از نظر من در وسعت و حلیّت می باشید (و من بیعت خود را از شما برداشتم.) آنان گفتند: نه قسم به خدا، این هرگز رخ نخواهد داد.

حضرت فرمود: هر آینه شما فردا همگی کشته خواهید شد و هیچکس از شما باقی نمی ماند. آنان گفتند: حمد خدای را، که مارا به کشته شدن با شما شرافت بخشید.

سپس حضرت دعا کرد و به آنان فرمود: سرهایتان را بلند کنید و نظاره کنید.

آنان نیز مشغول نظاره مواضع و منازل خود در بهشت شدند و حضرت به آنان می فرمود: این منزل توست ای فلانی، این قصر توست یا فلان، و این درجه توست ای فلان.

پس مردان از اصحاب با سینه خود به استقبال نیزه و شمشیر می رفتند، چرا که می خواستند در بهشت برسند.

این حدیث مبارک حاکی از حضور حضرت سجاد علیه السلام در جمع اصحاب و شنیدن کلام پدر و دیدن مقام ملکوتی اصحاب در بهشت است، با نقلهای مختلف دیگری نیز آمده است. (برای تحقیق بیشتر مراجعه کنید: موسوعه کلمات الحسین علیه السلام، اعداد معهد تحقیقات باقر العلوم، صفحه 395 الی 397 و صفحه 401.) تنها قضیه دیگری که از حضرت علی بن الحسین علیه السلام امام سجاد، در ارتباط با شب عاشورا نقل شده، مسئله شنیدن اشعاری است که پدرشان قرائت می کردند و باعث ناراحتی شدید ایشان می شود خود را کنترل کردند و این در حالی بوده است که حضرت مریض بوده و عمه شان حضرت زینب _ سلام الله علیها _ از ایشان پرستاری می کرده است.

منابع:

بحارالانوار،ج 45،ص54

معانی الاخبار، ص 218

دعوات راوندی، ص 54، حدیث 137
 


[ چهارشنبه 90/9/16 ] [ 4:51 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

در زمینه وضعیت جسمانی حضرت سجاد علیه السلام در روز عاشورا نقلهای تاریخی متفقند که آن حضرت در این روز دچار بیماری شدیدی بودند، به صورتی که مطلقاً از امکان حضور در نبرد برخوردار نبوده و در خیمه مخصوص استراحت می کردند و حضرت زینب سلام الله علیها مرتب از ایشان پرستاری می نموده اند و حالشان طوری بوده که حتی نمی توانستند در مقابل پای پدر بایستند.

اولین نقل قولی که از حضرت علی بن الحسین علیه السلام _ در روز عاشورا انجام شده این است که حضرت فرمود: چون سپاه دشمن به دست حضرت حسین علیه السلام رو نمود. آن حضرت دستش را بلند نموده و عرض کرد: «اللهم انت ثقتی فی کلَ رب. . . » تا آخر دعای بلند و ملکوتی حضرت حسین علیه السلام نقل قول دیگری که از حضرت سجاد علیه السلام در روز عاشورا رسیده، مربوط به قصه تناول یک سیب از طرف پدرشان است. نقل قولی از حضرت که امام سجاد علیه السلام می فرمایند: از او شنیدم که این را ساعتی قبل از شهادتش می فرمود.

همچنین حضرت زین العابدین علیه السلام فرموده اند: چون که امر بر حضرت حسین بن علی بن ابی طالب سخت شد کسانی که با او بودند به او نگریستند پس حضرتش به خلاف همه آنان بود. چرا که آنان هر چه امر مشکلتر و سخت تر می شد، رنگشان تغییر می کرد و ارکان بدنشان می لرزید و قلوبشان فاتف بود. ولی امام حسین علیه السلام و بعضی از همراهانش که از خصائص اصحاب او بودند، رنگهایشان می درخشید و اعضاء و جوارحشان آرام می گرفت و نفوسشان از حالت آرامش برخوردار بود. پس بعضی از آنان به بعض دیگر گفتند که: نگاه کنید ابداً از مرگ باکی ندارد.

و سپس حضرت سجاد علیه السلام سخنان گوهر بار پدر را خطاب به اصحابش نقل می کنند. (برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید به «موسوعه کلمات الحسین » اعداد و عهد تحقیقات باقرالعلوم صفحه 497)

همچنین از حضرت زین العابدین علیه السلام روایت شده است که فرمود: پدرم در روزی که کشته شد، در حالی که خونها { از بدنش } می جوشید من را به سینه چسبانید و فرمود: «ای پسرم، از من حفظ کن دعایی را که فاطمه صلوات الله علیها من را تعلیم نمود و رسول الله صلی الله علیه و آله او را تعلیم کرده بود و جبرئیل به پیامبر در حاجتها و امور مهم و غم و غصه ها تعلیم داده بود و همچنین در امور مهمی که از آسمان نازل می شود و کارهای بزرگ و سهمگین؛

فرمود بخوان: بحق یس والقرآن الحکیم، و بحق طه و القرآن العظیم، یا من یقدر علی حوائج السائلین، یا من یعلم ما فی الضمیر، یا منفّس ان المکروبین، یا راحم الشیخ الکبیر، یا رازق الطفل الصغیر، یا من لا یحتاج الی التفسیر، صلی علی محمد و آل محمد و افعل بی کذا و کذا » و بالاخره آخرین مطلبی که از حضرت زین العابدین علیه السلام در روز عاشورا تا قبل از شهادت حضرت امام حسین علیه السلام نقل شده است مربوط به آخرین وداع ایشان با پدرشان می باشد.

وداع با پدر در روز عاشورا

چون کار در روز عاشورا بر حضرت حسین علیه السلام سخت شد و تنهای تنها ماند نگاهی به خیمه های خالی برادرانش انداخت . سپس به سراغ خیمه های بنی عقیل رفت، آن را هم خالی یافت، و بعد به سوی خیمه های اصحابش رفت و احدی از آنان را در آن نیافت و در حالی که می فرمود: «لا حول وَ لا قُوه الا بالله العلی العظیم » به سراغ خیمه فرزندش زین العابدین علیه السلام آمد و او را دید که بر روی قطعه ای از پوست به پشت خوابیده است، زینب علیها سلام به پرستاری او مشغول است.
چونکه حضرت علی بن الحسین علیه السلام به پدر نگریست خواست به پا خیزد، ولی به خاطر شدت مرض نتوانست و لذا به عمه اش فرمود: «من را به سینه خود تکیه بده چرا که این پسر رسول خداست که می آید، از این رو حضرت زینب پشت سر ایشان نشست و او را به سینه گرفت و حضرت حسین علیه السلام شروع کرد به پرسیدن احوال او و ایشان مرتب حمد خداوند را به جای می آورد، پس عرض کرد: پدرجان امروز با این منافقین چه کردی؟ »

حضرت حسین علیه السلام فرمود: ای پسرم، شیطان بر آنان مسلط شد،آنان خدا فراموش نمودند و آتش جنگ بین ما و ایشان که خدا لعنتشان کند شعله ور شد، تا اینکه زمین از خون ما و ایشان لبریز گردید.

حضرت علی بن الحسین - علیه السلام- عرض کرد: عمویم عباس کجاست؟ پس چونکه از عمویش پرسید گریه راه گلوی حضرت زینب را بند آورد و شروع کرد به نگاه کردن به برادرش که چگونه پاسخ ایشان را می دهد چرا که او را به شهادت عمویش عباس خبر نداده بود، زیرا می ترسید مرضش شدید تر شود.

پس حضرت حسین علیه السلام فرمود: ای پسرم، عمویت کشته شد و در کنار فرات دستانش را قطع کردند. » پس علی بن الحسین گریه شدیدی نمود تا از حال رفت و چونکه بحال آمد باز از یک یک عموها می پرسید و امام حسین علیه السلام پاسخ می دادند: «که کشته شد »

حضرت پرسید: برادرم علی کجاست و حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و زهیر بن قین؟

امام حسین علیه السلام فرمودند:ای پسرم، بدان که در خیمه ها جز من و تو مرد زنده ای وجود ندارد و اینها که از آنان سئوال می کنی همگی کشته شده و پیکر آنان روی زمین افتاده است. » در این هنگام علی بن الحسین علیه السلام در حالی که به شدت می گریست به عمه اش فرمود: ای عمه جان شمشیر و عصا برایم بیاورید.

پدرش به او فرمود: «با آنها چه می کنی؟ » جواب داد:می خواهم با تکیه بر عصا به میدان جنگ بروم و از فرزند رسول خدا دفاع کنم ،چرا که بعد از او خیری در زندگی نیست.

حضرت امام حسین علیه السلام او را از این کار منع نمود و او را به سینه خود چسبانید و به او فرمود: ای پسرم، تو پاک ترین فرزندان و با فضیلت ترین عترت من تو هستی ، تو جانشین من می باشی برای سرپرستی اطفال و زنان چرا که آنان غریبانی هستند که آنان را ذلّت و یتیمی و بد گوئی دشمنان و ناگواری روزگار احاطه کرده. هر گاه صدای آنها به گریه بلندشد آنان را ساکت کن، و اگر وحشت کردند آنان رادلداری ده، و پریشانی آنها را با کلام نرم آرامش بخش خود آرام نما،. چرا که از مردانشان جز تو کسی نمانده است که به او انس بگیرند و ناراحتی وغم و غصه خود را به او بگویند.

سپس حضرت امام حسین -علیه السلام- حضرت سجاد -علیه السلام- را به دست خود محکم گرفتند و به بالاترین صدایشان فریاد بر آوردند که «ای زینب، و ای ام کلثوم و ای سکینه و ای رقیّه و ای فاطمه، سخن مرا بشنوید و بدانید این فرزند من جانشین و خلیفه من بر شماست و او «مفترض الطاعه »و اطاعتش واجب است .

سپس به فرزندش فرمود: ای فرزندم، سلام مرا به شیعیانم برسان و به آنان بگو: پدرم غریبانه از دنیا رفت، پس برای او گریه کنید و او شهید گشت.

البته در سند دیگر که در بحار الانوار نقل شده است چنین آمده که: هنگامیکه حضرت حسین علیه السلام به چپ و راست نگاه کرد و کسی از اصحابش ندید، علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام خارج شد و از شدت بیماری قدرت نداشت شمشیر خود را حمل کند و ام کلثوم از پشت سر او را صدا زد: فرزندم برگرد.

حضرت هم می فرمود: «عمه جان، مرا بگذار تا در جلوی فرزند رسول خدا جنگ کنم. » بدان حال امام حسین علیه السلام فرمودند: ای ام کلثوم، او را بگیر تا زمین از نسل آل محمد صلی الله علیه و آله خالی نماند. »

امام سجاد در شب عاشورا

از حضرت زین العابدین علیه السلام نقل شده است که من با پدرم بودم، در شبی که در صبح آن به شهادت رسید، پس حضرت به اصحابش فرمود: این شب است، شما آن را به عنوان محمل برای خود برگزینید و از سیاهی آن برای رفتن استفاده کنید، چرا که این قوم فقط من را اراده کرده اند و اگر من را بکشند با شما کاری ندارند. و شما از نظر من در وسعت و حلیّت می باشید (و من بیعت خود را از شما برداشتم.) آنان گفتند: نه قسم به خدا، این هرگز رخ نخواهد داد.

حضرت فرمود: هر آینه شما فردا همگی کشته خواهید شد و هیچکس از شما باقی نمی ماند. آنان گفتند: حمد خدای را، که مارا به کشته شدن با شما شرافت بخشید.

سپس حضرت دعا کرد و به آنان فرمود: سرهایتان را بلند کنید و نظاره کنید.

آنان نیز مشغول نظاره مواضع و منازل خود در بهشت شدند و حضرت به آنان می فرمود: این منزل توست ای فلانی، این قصر توست یا فلان، و این درجه توست ای فلان.

پس مردان از اصحاب با سینه خود به استقبال نیزه و شمشیر می رفتند، چرا که می خواستند در بهشت برسند.

این حدیث مبارک حاکی از حضور حضرت سجاد علیه السلام در جمع اصحاب و شنیدن کلام پدر و دیدن مقام ملکوتی اصحاب در بهشت است، با نقلهای مختلف دیگری نیز آمده است. (برای تحقیق بیشتر مراجعه کنید: موسوعه کلمات الحسین علیه السلام، اعداد معهد تحقیقات باقر العلوم، صفحه 395 الی 397 و صفحه 401.) تنها قضیه دیگری که از حضرت علی بن الحسین علیه السلام امام سجاد، در ارتباط با شب عاشورا نقل شده، مسئله شنیدن اشعاری است که پدرشان قرائت می کردند و باعث ناراحتی شدید ایشان می شود خود را کنترل کردند و این در حالی بوده است که حضرت مریض بوده و عمه شان حضرت زینب _ سلام الله علیها _ از ایشان پرستاری می کرده است.

منابع:

بحارالانوار،ج 45،ص54

معانی الاخبار، ص 218

دعوات راوندی، ص 54، حدیث 137
 


[ چهارشنبه 90/9/16 ] [ 10:59 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

امام علی بن الحسین علیه السلام ملقب به «سجاد»، «زین العابدین»، و «سید ساجدین»، در کربلا حدود 22 سال سن داشت.
آنچه باید بدان توجه فراوانی داشت اینکه آن حضرت، فقط در سفر همراه با کاروان امام حسین علیه السلام از مکه به کربلا، و در روزهای منتهی به عاشورا بیمار بود. راز این امر هم آن زمان آشکار شد که تمامی فرزندان و اهل بیت امام علیه السلام ــ حتی علی اصغر شش ماهه ــ در روز عاشورا به شهادت رسیدند. در آن هنگام «شمر» با اراذلش به خیمه‌ها حمله کرد و می‌خواست آن حضرت را بکشد که یکی از لشگریان دشمن به نام «حمید بن مسلم» ــ و نیز گفته‌اند خود «عمر بن سعد» ــ بیماری حضرت را به شمر یادآور شد و با تلاش بسیار، مانع از شهادت ایشان گردید.
پس بیماری حضرت سجاد علیه السلام تنها منحصر به همان چند روز بود؛ و زشت است برای شیعه اهل بیت علیه السلام که این را نداند و از آن حضرت با القابی همچون «زین العابدین بیمار» یاد کند!
و اما بعد ...
فردای روز عاشورا «عمر بن سعد» جنازه‌های لشکر خویش را جمع کرد و بر آنان نماز خواند و دفن نمود ؛ اما بدن امام حسین علیه السلام و اصحاب او را همچنان در بیابان باقی گذاشت.
سپس هر یک از قبایل کوفه و عرب، برای آنکه خود را نزد «ابن زیاد» عزیز کنند، سرهای مطهر شهداء را بین خود تقسیم کردند و آنها را بر نیزه زدند و آماده حرکت شدند.
آنگاه زنان و کودکان اهل بیت علیه السلام را بدون حجاب مناسب بر شتران و چارپایان بدون زین نشاندند و همچون اسرای کفار به سوی کوفه بردند.
چون ابن سعد با اسیران نزدیک کوفه رسید، مردم شهر برای تماشا جمع شده بودند. زنی از اهل کوفه که از بلندی بر اسیران مشرف بود پرسید: «شما اسیران کدام طایفه‌اید؟» گفتند: «اسیران آل محمد!» آن زن فرود آمد و چادر ، مقنعه و جامه‌هایی آورد تا زنان اهل بیت عصمت خود را بپوشانند.
اینک خود ، حال امام سجاد علیه السلام را تصور کنید ؛ از یک سو بیماری بر آن حضرت مستولی است و تب و ضعف بر آن حضرت فشار می‌آورد ؛ از سوی دیگر غمِ از دست دادن پدر و برادران و عموها و عموزادگان قلبش را می‌فشارد ؛ از طرف دیگر سر بریده شهداء را در جلوی چشمانش دارد ؛ و از همه سخت‌تر و دردناک‌تر اینکه امام ــ این مظهر غیرت الهی ــ عمه‌ها و خواهران خود را می‌بیند که با آن وضع در معرض دید خائنان و دشمنان هستند …
پیش از ورود اسرا به دارالحکومه، رأس مطهر امام حسین علیه السلام را در مقابل ابن زیاد گذاشتند. وی عصایی از چوب خیزران به دست گرفته بود و با آن بر لب و دندان امام می‌زد.
این جسارت وی، اعتراض بسیاری از حاضران را برانگیخت. «زید بن ارقم» که صحابی پیامبر صلی الله علیه و آله و از یاران امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ صفین بود و در آن هنگام پیرمرد شده بود به عبیدالله نهیب زد: «چوب خود را بردار! به خدا سوگند پیغمبر را دیدم که همین جای چوب تو را می‌بوسید» و سپس شروع به گریستن کرد. ابن زیاد گفت: «اگر نه این بود که پیرمردی خرف و دیوانه شده‌ای گردن تو را می‌زدم». زید برخاست و در حالی که بیرون می‌رفت گفت:«ای عرب! از امروز بنده شدید. پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را امارت دادید. به خدا قسم نیکان شما را خواهد کشت و اشرار را به کار خواهد گرفت». دیگر از کسانی که حضور داشت «انس بن مالک» بود که با دیدن سر مطهر امام علیه السلام و جسارت عبیدالله گریست و گفت:«شبیه ترین مردم است به پیغمبر».
سپس اسرا را بر ابن زیاد وارد کردند. وی هنگامی که امام سجاد علیه السلام را دید پرسید: «کیستی؟» فرمود: «علی بن الحسین». آن ملعون گفت: «مگر علی بن الحسین را خدا نکشت؟» امام فرمود:«برادری داشتم که "علی" نام داشت. مردم او را کشتند». ابن زیاد گفت: «خدا کشت» امام فرمود: «الله یتوفی النفس حین موتها». ابن زیاد خشمگین شد و گفت: «در پاسخ من دلیری می‌کنی و هنوز شجاعت داری؟ او را ببرید و گردن بزنید». پس حضرت زینب گفت: «ای پسر زیاد! هر چه خون از ما ریختی بس است» و امام را در آغوش گرفت و فرمود: «والله از او جدا نمی‌شوم. اگر می‌خواهی او را بکشی مرا نیز بکش». ابن زیاد کمی به آن دو نگریست و گفت:« عجبا که این زن دوست دارد با برادرزاده‌اش کشته شود! او را رها کنید که با این بیماری که دارد خواهد مرد»…
امام سجاد علیه السلام سپس رنج سفر به شام و غم اسیری و عذاب در دربار یزید را تحمل کرد… و تا پایان عمر شریفش، همواره در اندوه مصیبت کربلا بود…
روایت کرده‌اند که مردی بطّال و دلقک در مدینه زندگی می‌کرد که به هزل و مزاح خود مردم مدینه را می‌خنداند. وی روزی گفت: «علی بن الحسین مرا درمانده و عاجز کرده است؛ چرا که هر چه تلاش کردم هیچ نتوانستم وی را به خنده افکنم».
امام سجاد علیه السلام در محرم سال 94 (یا 95) هجری، هنگامی که 57 سال داشت، با زهر یکی از فرزندان «عبدالملک مروان» مسموم شد و در بستر احتضار افتاد.
حضرت در این ایام، تمامی فرزندان خود را جمع کرد و فرزند بزرگوارش «محمد بن علی علیه السلام» - که او نیز در مصیبت کربلا حضور داشت و در آن زمان کودکی 4 ساله بود – را وصی خود قرار داد و وی را «باقر» نامید و امر سایر فرزندان خود را به آن جناب واگذار کرد و به آنان موعظه و وصیت نمود.
سپس امام باقر را به سینه چسباند و فرمود:«تو را وصیت می‌کنم به آنچه وصیت کرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت که پدرش او را وصیت کرده بود به این وصیت در هنگام وفات خود که: بر حذر باش از اینکه ستم کنی بر کسی که یاوری بر تو غیر از خداوند ندارد».
آورده‌اند که چون حضرت علیه السلام وفات کرد، تمامی مدینه در ماتمش عزادار گشت و مرد و زن و سیاه و سفید و صغیر و کبیر در مصیبتش نالان شدند و از زمین و آسمان آثار اندوه نمایان بود...
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
منابع اصلی:
1. شیخ عباس قمی ؛ منتهی الآمال ؛ با کوشش و تلخیص آیةالله رضا استادی ؛ قم: دفتر نشر مصطفی، 1380 .
2. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
3. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .


[ شنبه 90/9/12 ] [ 1:0 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

نمی‌دانم امشب باید از کدام غربت گفت؛ چه روضه‌ای خواند؛ و مصیبت کدامین غریب را بازگو نمود.
آیا از بدن پاره پاره حسین علیه السلام بگوییم که عریان در گودال قتلگاه افتاده است؟ یا از بدن عباس علمدار که نه سر در بدن دارد و نه دست؟
آیا از علی اکبر بگوییم که صورت پیامبرگونش را بر نیزه برافراشته اند؟ یا از علی اصغر شش ماهه که اینک در گهواره خاکی خویش به خواب ابدی رفته؟
آیا از یاران حسین علیه السلام بگوییم که غریبانه در گوشه گوشه میدان جان باخته اند؟ یا از کودکان حسین علیه السلام که غم یتیمی و اسیری، یکجا بر آنان وارد شده است؟
از غریبی بگوییم یا از مظلومیت؟ از وفا بگوییم یا از پیمان‌شکنی ؟ از عطش بگوییم یا از آتش ؟ از عشق بگوییم یا از زینب ؟
خوب نامی بر قلم گذشت.. زینب...
آری! بگذار از زینب بگوییم ؛ که کربلا، از اینجا به بعد، از‌ آنِ زینب است و پیام کربلا، مرهون زینب.
بگذار از زینب بگوییم و از رنج‌های زینب. از زینب و از غصه‌های زینب. از زینب و از قصه‌های زینب. از زینب و از حماسه‌های زینب؛ و از زینب و از دل زینب ... و امان از دل زینب ...
اما از کدامین غم زینب بگوییم ؟ از برادرانی که از دست داد؟ یا از برادرزادگانش که یک به یک به میدان رفتند و باز نگشتند؟ یا از پسرانش که جلوی چشمان گریانش ذبح شدند؟
اگر چه زینب «ام المصائب» است و از کودکی داغ‌های فراوان دیده ــ ابتدا داغ بزرگ رحلت جدش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سپس مصیبت شهادت مادر جوان ــ و در جوانی فرق شکافته پدرش علی علیه السلام را دیده است و سپس جگر پاره پاره برادر معصومش حسن مجتبی را... اما روزی مانند عاشورا نبود، و داغی مانند کربلا...
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید *** دوستان ، غصه ی تنهایی من گوش کنید
گر چه این قصه ی پر غصه به گفتن نتوان *** نه به گفتن نتوان ، بلکه شنفتن نتوان
دختر دخت نبی ، «امِ مصائب» نامم *** کرده لبریز ز غم ، ساقیِ گردون جامم
صبر ، بی تاب شد از صبر و شکیباییِ من *** ناتوان شد خِرَد از درک و توانایی من
باغبانم من و یک سر شده غارت باغم *** چرخ بگذاشته بس داغ به روی داغم
نه که چون جد عزیزی چو پیمبر دادم *** پدر و مادر و فرزند و برادر دادم
پیشِ من ، در پسِ در ، مادرِ من آزردند *** ریسمان بسته به مسجد ، پدرم را بردند
من هم اِستاده و این منظره را می دیدم *** مات و وحشت زده می دیدم و می لرزیدم
بود در سینه هنوز آتش داغ مادر *** که فلک زهر دگر ریخت مرا سوخت جگر
دیدم آن تاج سرم را که دو تا گشته سرش *** بسته خونِ سر او هاله به دورِ قمرش
بعد از آن بود دلم خوش که برادر دارم *** به سرم سایه ی دو سرو صنوبر دارم
غافل از آنکه غم و دردِ من آغاز شده *** به دلم تازه درِ غصه و غم باز شده
رفت از دست حسن گشت دلم خوش به حسین *** شد مرا روح و روان ، قوت دل ، نور دو عین
بعد از آن واقعه ی کرب و بلا پیش آمد *** راه جانبازیِ در راه خدا پیش آمد
حضرت زینب (س) از صبح تا عصر عاشورا، داغ پنج برادر، پنج برادرزاده، چهار پسرعمو و سه پسرش را مشاهده کرد و شهادت دهها تن دیگر از بستگان و یاران برادرش را دید ؛ و شاید اینها همه در برابر رنج اسیری و در به دری ــ که تازه از امشب آغاز شد ــ بسیار اندک بود ...
روز طی گشت و نگویم که چه بر ما آمد *** شب جانکاه و غم افزا و محن زا آمد
آن زمان کو که بگویم چه بدیدم آن شب *** خارها بود که از پای کشیدم آن شب
چه بگویم چه شبی را به سحر آوردم *** کوه غم شد دل و چون کوه به پای استادم
چون جنگ به پایان رسید و رأس مطهر حسین علیه السلام را از بدن جدا کردند؛ به لباس‌های پاره پاره آن حضرت نیز رحم نکردند و عمامه، پیراهن، شلوار و کفشهای امام علیه السلام را ربودند. شخصی به نام «بحدل» نیز هجوم آورد تا انگشتر حضرت را بدزدد اما بر اثر شدت جراحات و متورم شده انگشتان، نتوانست آن را بیرون آورد، پس خنجر کشید و انگشت مبارک را برید و انگشتر را درآورد…
اسب امام، با سر و مویی خون آلود به سوی خیمه‌ها رفت. زنان و دختران اهل بیت علیه السلام با دیدن اسب خونین و بی‌سوار، فهمیدند که دیگر بی‌کس و یتیم شده‌اند و صدا به گریه و شیون بلند کردند. «ام کلثوم» خواهر امام علیه السلام فریاد کشید: «یا محمد! یا علی! یا جعفر! یا حسن! کجایید که ببینید با حسین چه کردند؟…»
پس لشکر دشمن به سوی حرم پیامبر صلی الله علیه و آله حمله کردند. از یک سو این خیمه‌ها را آتش می‌زدند و از سوی دیگر هر آنچه می‌دیدند غارت می‌کردند. آنان حتی به حجاب زنان نیز رحم نمی‌کردند و لباس‌های بانوان اهل بیت علیه السلام را می‌کشیدند و می‌بردند. زنان و دخترکان، سربرهنه و هراسان، از خیمه‌ها فرار می‌کردند در حالیکه خار و خس بیابان، پایِ برهنه آنان را می درید…
بانوان حرم، که از خیمه‌ها به سوی بیابان دویده بودند، ناگاه با گودال قتلگاه و پیکر بی‌سر حسین علیه السلام روبرو شدند. راوی می‌گوید: به خدا فراموش نمی‌کنم زینب دختر علی علیه السلام را که زاری می‌کرد و به آواز سوزناک می‌گفت: «یا محمداه! صلی علیک ملیک السماء، هذا حسین مُرمل بالدما مقطع الاعضاء، و بناتک سباتا، و إلی الله المشتکی ...» یعنی: «یا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند! بنگر که این حسن توست، به خون آغشته، با اعضایی از هم جدا گشته. بنگر که این دختران تو هستند، اسیر شده و در بیابان‌ها رها گشته. به خدا شکایت بریم، و به علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیدالشهداء. یا محمد! این حسین توست که در این دشت افتاده، به دست زنازادگان کشته شده و باد صبا گرد و غبار بر پیکر او می‌پراکند. ای اصحاب محمد! برخیزید و ببینید که اینها فرزندان مصطفایند که اینگونه اسیر شده‌اند…» مویه زینب آنقدر دلخزاش بود که دشمنان و دژخیمان را نیز گریان کرد.
آنگاه «سکینه» پیکر مبارک پدرش حسین علیه السلام را در آغوش گرفت و شروع به زاری ‌کرد ؛ تا اینکه جماعتی از اعراب چادرنشین ریختند او را کشیدند و از بدن پدر جدا کردند.
لشکریان یزید که به غارت خیمه‌ها مشغول شده بودند، به خیمه‌ای رسیدند که علی بن الحسین السجاد علیه السلام در آن بیمار و تب آلود افتاده بود. «شمر بن ذی الجوشن» شمشیر کشید تا او را بکشد، اما عده‌ای از همراهانش به او نهیب زدند: «آیا شرم نمی‌کنی و می‌خواهی این جوان بیمار را هم بکشی؟» شمر گفت: «فرمان امیر است که همه فرزندان حسین را بکشم». همراهان با شدت مانع وی شدند تا سرانجام دست از این کار برداشت… و خداوند در زرهی از بیماری، جان ولیّ خویش را حفظ فرمود.
سپس دشمن دنی، رذالت و پستی خویش به منتها رساند ؛ «عمر سعد» در بین لشگریانش فریاد کشید: «چه کسی حاضر است که بر پیکر حسین، اسب بتازاند؟» ده نفر ـ که راویان شهادت داده اند هر ده، حرامزاده بودند ــ حاضر شدند که این جنایت و وقاحت بزرگ را انجام دهند. پس اسب‌ها را آماده کردند و آنان را بر پیکر بی‌سر و قطعه قطعه امام علیه السلام تازاندند؛ آنگونه که استخوان‌های سینه امام شکست و نرم شد…
(ای قلم ! چگونه این جملات را می‌نگاری و از شدت مصیبت، خشک نمی‌شوی ؟‍ ای دست! چگونه می‌نویسی و نمی شکنی؟!) ...
اینک، حال زینب را تصور کنید… از یک‌سو ، شاهد این مصیبت‌های پی در پی و جانسوز است؛ از سوی دیگر باید مراقب فرزند بیمار برادر باشد؛ و از سوی دیگر باید دختران و زنان حرم را از بیابان‌ها جمع نماید و زیر خیمه‌های نیم سوخته گرد آورد…
صحرای کربلا می‌رفت که تاریک و تاریک‌تر شود ؛ و گرگان گرسنه، در جای جای آن به دنبال دخترکان و طفلان می‌دویدند تا شاید گوشواره‌ای از گوش آنان بکشند یا خلخالی از پای آنان بربایند…
زینبا! چه کشیدی آن شب، در آن شام سیاه غریبان…
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
منابع اصلی:
1. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
2. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .
3. شیخ صدوق ؛ أمـالـی ؛ ترجمه آیةالله کمره‌ای ؛ تهران: انتشارات کتابچی، 1370


[ شنبه 90/9/12 ] [ 1:0 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]


شب عاشورا بود و خیمه گاه حق در تب و تاب. در عصر روز تاسوعا «شمر بن ذی الجوشن» به همراه هزاران نفر نیروی کمکی به صحرای کربلا رسید و «عمر بن سعد» را برای حمله به امام علیه السلام تحت فشار قرار داد. عمر سعد دستور حمله را صادر کرد. صدای همهمه لشگر که به گوش امام حسین علیه السلام رسید، برادرش عباس (س) را صدا کرد و به همراه چند تن از بزرگان کوفه ــ که خود را به کاروان حق رسانده بودند ــ به نزد دشمن فرستاد تا از قصد آنان آگاه شود.
حضرت ابوالفضل (س) بازگشت و به برادر عرضه داشت که دشمن آمده است تا یکی از این دو کار را انجام دهد: یا اخذ بیعت یا آغاز جنگ. امام فرمود: «بیعت با یزید که هرگز ؛ اما درباره جنگ اگر می توانی برو و امشب را از آنان مهلت بگیر و نبرد را به فردا موکول کن ؛ تا نماز و قرآن بخوانیم. به خدا سوگند که من عبادت خدا رابسیار دوست می دارم».
فرماندهان یزیدی، ابتدا پیشنهاد حضرت را قبول نکردند ؛ اما یکی از آنان دیگران را ملامت کرد که: «وای بر شما! اگر در جنگ با کفار، آنان یک شب از ما مهلت بخواهند درخواستشان را اجابت می کنیم. چگونه است که به پسر پیغمبر شبی را رخصت نمی دهید؟»...
و اینگونه بود که شب عاشقانِ بی دل آغاز شد...
روز تاسوعا گذشت و شب رسید *** تشنه کامان جانشان بر لب رسید
بسته بود آب و حرم بی تاب بود *** دیده ی طفلان به راه آب بود
سینه ها از فرط بی آبی کباب *** بود ذکر تشنه کامان آب ، آب
گرچه بود از تشنگی لبها کبود *** مادران را با عطش کاری نبود
مادران در ماتم فرزندها *** دل پریشان در غم دلبندها
بهر اسماعیل های فاطمه *** هاجران ، بی زمزم و بی زمزمه
بود چشم مادرانِ پر ز درد ***اشک ریزان ، بهر فردایِ نبرد
بود گریان ، چشمِ پرخونِ رباب *** بهر آن شش ماهه ی بی تابِ آب
وای اگر فردا ، گهِ ماتم شود *** تارِ مویی زین عزیزان کم شود
وای اگر «اکبر» سرش گردد جدا *** وای اگر در خون شود خونِ خدا
ای سپیده! جلوه بعد از شب نکن *** ای فلک! خون بر دل «زینب» نکن
اما سپیده عاشورا دمید ... و سواران عشق، یک به یک پای به مسلخ نهادند...
و بالاخره می رفت که تلخ ترین لحظات تاریخ فرا رسد ...
آری! عصر عاشورا شد ؛ و زمین کربلا غرق در نیزه و شمشیر و جنازه. از سپاه کوچک حق چیزی باقی نمانده بود اما هزاران هزار گرگ گرسنه همچنان در لشگر شیطان منتظر طعمه بودند.
دیگر کسی برای حسین (ع ) باقی نبود. «حبیب» ، «زهیر» ، «بریر» ، «حر» و دیگر اصحاب به شهادت رسیده بودند. «اکبر» ، «قاسم» ، «عون» ، «جعفر » و بقیه جوانان بنی هاشم ــ و حتی « اصغر شش ماهه » ــ نیز جان خود را فدای اسلام کرده بودند ؛ و «عباس» ، بی سر و دست، دور از خیمه ها به دیدار خدای خویش رفته بود.
حسین علیه السلام به این سو و آن سو نظر افکند . در تمامی دشت پهناور ، حتی یک نفر نبود تا از او و حریم رسول خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند.
امام علیه السلام به خیمه گاه آمد تا با بانوان اهل بیت وداع کند. صحنه ای دلخراش و جانسوز بود. کودکان و دخترکان دور امام را گرفته بودند و نمی دانستند آخرین کلام را چگونه بگویند. «سکینه» دختر امام علیه السلام فریاد زد: «پدر جان ! آیا تن به مرگ دادی و دل بر رحیل نهادی؟» امام پاسخ داد: «چگونه تن به مرگ ندهد کسی که یار و یاوری ندارد؟» ، پس صدای به گریه بلند شد . امام آنان را ساکت کرد و به آنها وصیت نمود و سپس ودایع امامت و مواریث پیامبران را به علی بن الحسین السجاد علیه السلام که سخت بیمار بود سپرد و به سوی میدان رهسپار شد.
امام علیه السلام با وجود تنهایی و تشنگی ، با هزاران هزار سپاهی دشمن جنگی دلاورانه کرد . گاه به میمنه لشگر (سمت راست لشگر دشمن) حمله میکرد و می خواند :
الموت خیر من رکوب العار *** والعار اولی من دخول النار
یعنی :
مرگ بهتر از پذیرفتن ننگ است *** و ننگ سزاوارتر از آتش جهنم است .
سپس به میسره لشگر (جناح چپ لشگر) حمله میکرد و میخواند :
انا الحسین بن علی
آلیت ان لا انثنی
احمی عیالات ابی
امضی علی دین النبی
یعنی:
من حسین پسر علی هستم
که هیچگاه سازش نخواهم کرد
از حریم پدرم دفاع میکنم
و بر طریقت پیامبر ره می سپارم.
یکی از اهل کوفه روایت کرده است : «من ندیدم کسی را که اینهمه دشمن بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشد اما اینگونه شجاع و پر جرأت باشد . مردان سپاه بر او میتاختند اما او با شمشیر بر آنان حمله میکرد و لشکر را مانند گله بزی که شیری درنده در آن افتاده باشد پراکنده و تارو مار می ساخت ، سپس به جای خویش باز می گشت و می گفت : لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم .
در منابع تاریخی آورده اند که آن حضرت نزدیک به 2000 نفر از سپاه یزید را کشت ، تا اینکه عمر سعد بر لشکریانش فریاد کشید : « وای بر شما ! آیا میدانید با چه کسی کارزار می کنید ؟ این فرزند علی و پسر کشنده قهرمانان عرب است. دسته جمعی و از تمامی جهات بر او حمله کنید » و به چهار هزار تیر انداز سپاه دستور داد که از هر سوی بر امام علیه السلام تیر ببارند ، و عده ای نیز با سنگ به حضرت حمله آوردند.
در برخی روایات آمده است که از شدت اصابت تیر ، بدن امام مظلوم ، همانند بدن خارپشت شده بود ، و پس از شهادت ، بیش از 1000 زخم بر تن امام شمردند که 32 ضربه آن ، غیر از زخم تیر بود .
امام علیه السلام کشته و مجروح و خسته ، اندکی ایستاد تا نفسی تازه کند و دمی از خستگی جنگ بیاساید . در این لحظه یکی از دشمنان سنگی زد که به پیشانی حضرت اصابت کرد و خون بر صورت وی جاری شد. امام خواست آن خون را پاک کند که تیری سه شاخه و زهر آلود بر سینه و قلب حضرت نشست . امام گفت : «بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله» و سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : « خدایا تو می دانی این قوم مردی را می کشند که روی زمین پسر پیغمبری غیر از او نیست».
به مرکز باز شد سلطان ابرار *** که آساید دمی از رزم و پیکار
فلک ، سنگی از دست دشمن *** به پیشانیِ وجه اللهِ احسن
که گلگون گشت رویِ عشقِ سرمد *** چو در روز احد ، روی محمد
به دامان کرامت خواست آن شاه *** که خون از چهره بزداید ، بناگاه
یکی الماس وش تیری ز لشگر *** گرفت اندر دل شه جای ، تا پر
که از پشتِ پناه اهل ایمان *** عیان گردید زهر آلود پیکان
آنگاه تیر را گرفت و از پشت بیرون کشید خون مانند ناودان بیرون جست، پس امام دست خود را از آن خون پر کرد و به سوی آسمان پاشید . حاضران می گویند حتی یک قطره از آن خون به زمین برنگشت و از آن لحظه، آسمان کربلا سرخ شد . سپس دوباره دست خود را از آن خون پر کرد و صورت و محاسن خویش را با آن آغشته نمود و فرمود: « جد خود رسول الله را اینچنین خضاب شده دیدار می کنم و از دست اینان به او شکایت می کنم».
عده ای از پیاده نظام دشمن ، دور امام را گرفتند . یکی از آنان با شمشیر به آن حضرت زد که بر اثر آن، کلاه امام دریده شد و تیغ به سر مبارک وی رسید و خون روان گشت.
سپس «شمر» با عده ای از سپاهیان دشمن به سوی خیمه گاه حمله کردند. شمر خواست که آن خیمه ها را آتش زند ، امام (ع )سر برداشت و چون این صحنه دید بانگ برآورد و آن جمله تاریخی خویش را بر زبان آورد که : «وای برشما ! اگر دین ندارید و از روز رستاخیز نمی ترسید ، لااقل در دنیا آزاده و جوانمرد باشید» آنگاه خطاب به فرماندهان لشگر یزید نهیب زد: « اهل و عیال مرا از دست سرکشان و بی خردان خود حفظ کنید». «شبث» خود را به شمر رساند و با تندی او را از این کار بر حذر داشت. شمر خجالت کشید و به سپاهیانش دستور داد که از حرم دور شوید و به سوی خود حسین بروید که حریفی بزرگ و جوانمرد است.
در همین حین، «عبدالله» فرزند امام مجتبی علیه السلام که نوجوانی نابالغ بود از خیمه ها بیرون دوید تا از عموی خویش دفاع کند ؛ اما وی نیز با وضعی دلخراش به شهادت رسید ( و مصیبت آن در روضه شب پنجم گذشت ) .
سپاه دشمن به امام علیه السلام نزدیک شد و دایره محاصره را بر وی که از شدت زخمها و هرم تشنگی، تاب و توان نداشت تنگ تر و تنگ تر کرد.
(زرعه بن شریک) به حضرت نزدیک شد و شمشیری به دست چپ آن حضرت زد. سپس شخصی دیگر، از پشت، تیغ بر شانه امام علیه السلام وارد آورد که حضرت از شدت آن ضربت، با صورت بر خاک افتاد.
این دو ملعون عقب نشستند ، در حالیکه امام افتان و خیزان بود ؛ گاه به مشقت از جای برمی خاست ولی دوباره بر زمین می افتاد ...
«سنان بن انس» بر امام حمله کرد و با نیزه خویش بر پشت امام زد ، آنقدر سخت که نوک نیزه از سینه حضرت بیرون آمد. امام در گودال قتلگاه افتاد و واپسین راز و نیاز خود با خدای خویش را آغاز کرد. و هر چهخ می گذشت زیباتر و برافروخته تر می شد... یکی از راویان نوشته است: «به خدا قسم ، هیچ کشته به خون آغشته ای را نیکوتر و درخشنده روی تر از حسین ندیدم. ما برای کشتن وی رفته بودیم ولی رخسار و زیبایی هیئت او ، اندیشه قتل وی را از یاد من برد» .
دژخیمان ، همچون گرگان گرسنه ، دور امام حلقه زدند تا به خیال خود کار را تمام و حق را برای همیشه ذبح نمایند.
زینب (س) که دیگر صدای تکبیر و "لاحول و لاقوه" ی امام را نمی شنید فهمید که ماه فاطمه در محاق رفته است ؛ پس از خیمه ها بیرون دوید در حالی که شیون می کشید : «وا اخاه ، وا سیداه ، وا اهل بیتاه ! ای کاش آسمان بر زمین می افتاد! ای کاش کوهها خرد و پراکنده بر دشت می ریخت ...» و خود را به تلی (تپه ای) مشرف بر گودال رساند و آن صحنه دلخراش را مشاهده کرد.
وی با دیدن گرگانی که برای قتل امام در آنجا جمع شده بودند به «عمر سعد» نهیب زد: «وای بر تو ای عمر! آیا ابا عبدالله را می کشند و تو نگاه می کنی؟» قطرات اشک عمر سعد بر گونه اش جاری شد اما پاسخی نداد و روی از زینب برگرداند . زینب (س ) فریاد زد : « وای بر شما ! آیا مسلمانی میان شما نیست؟» هیچکس جواب نگفت .
شمر بر سر یارانش فریاد کشید:«چرا این مرد را منتظر گذاشته اید؟!» و خواست که یکی از آنان کار را تمام کند. «خولی بن یزید» با شتاب از اسب فرود آمد تا سر مبارک آن حضرت را جدا کند ، اما تا به امام علیه السلام نزدیک شد بر خود لرزید و نتوانست. شمر گفت: «بازوی تو ناتوان باد! چرا می لرزی؟» آنگاه خود تیغ به دست گرفت و به همراه سنان برای بریدن رأس مطهر امام علیه السلام رهسپار شد ...
زیر خنجر بود ، اما دیده باز *** اشک او بر گونه ، سرگرم نماز
اشک او می شست خونِ گونه را *** شرمگین می کرد این گردونه را
مست بود و اشک دیده ، باده اش *** خاک گرم کربلا سجاده اش
در دل گودال کرد از بس سجود *** شد ز فرط سجده چشمانش کبود
یک نفر «پهلو شکسته» در برش *** کیست یارب این ، به غیر از مادرش؟
مادرش آمد و لیکن مضطر است *** بر گلوی تشنه ی او خنجر است
خنجر از بس بوسه زد بر حنجرش *** رفت تا گردون صدای مادرش
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
منابع اصلی:
1. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
2. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .
3. اشعار قرمزرنگ، زبان حال هستند و سندیت قطعی ندارند. (و برگرفته‌اند از جزوه آموزشی آداب مرثیه‌خوانی با عنوان طنین عشق ؛ تهیه و تنظیم مرتضی وافی ؛ قم: انتشارات شفق، 1380).


[ جمعه 90/9/11 ] [ 1:0 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

ابوالفضل العباس، جوانی زیبا و رشید بود که از شدت زیبایی، به او قمر بنی هاشم (ماه هاشمیان) می گفتند و از شدت رشادت هنگامی که بر اسب می نشست پایش به زمین می رسید. وی به دلیل شجاعت و جنگاوری بی همتا که داشت، علمدار امام حسین علیه السلام بود و هنگامی که امام علیه السلام لشگر کم تعداد خود را آماده جنگ می کر، پرچم را به او سپرد. شجاعت و دلاوری عباس علیه السلام ریشه در آباء و اجداد او داشت؛ که از پدر به اسد الله الغالب علی بن ابی طالب علیه السلام نسب می رساند و از جانب مادر به بنی کلاب که شجاع ترین عرب بودند.
ای حرمت قبله حاجات ما *** یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاجِ شهیدانِ همه عالمی *** دست علی ، ماهِ بنی هاشمی
ماه کجا؟ روی دلارام تو؟ *** سرو کجا؟ قامت رعنای تو؟
شمع شده ، آب شده ، سوخته *** روح ادب را ادب آموخته
منابع معتبر تاریخی آورده اند که حضرت فاطمه (س) اندکی پیش از شهادتش به امیرالمؤمنین علی علیه السلام وصیت فرمود که چند روز پس از رحلت وی، ازدواج کند.
پس از آنکه حضرت زهرا (س) به شهادت رسید و اتفاقات تلخ پس از آن سپری گشت، حضرت علی علیه السلام از برادر خویش "عقیل" که مردی نسب شناس بود و خصوصیات خانواده های حجاز و نیز اخبار و تاریخ عرب را بخوبی می شناخت، خواست زنی برای او انتخاب کند که در خاندانی بزرگ و شجاع متولد شده باشد و فرزندی دلیر و جنگجو برای وی به دنیا آورد.
عقیل نیز "فاطمه بنت حزام بن خالد" از بنی کلاب را برای آن حضرت انتخاب کرد و گفت: « در بین عرب، شجاع تر و جنگاورتر از پدران او وجود ندارد». امیر المومنین علیه السلام او را از پدرش خواستگاری و با او ازدواج کرد و فاطمه چهار پسر دلاور به نامهای «عباس»، «عبدالله»، «جعفر» و « عثمان» برای آن حضرت به دنیا آورد؛ و از این روی به « ام البنین» مشهور گشت.
شاید آن زمان، کسی دلیل این تصمیم و انتخاب حضرت را نمی دانست ولی در آن هنگام که در کربلا، حسین علیه السلام بی یار و یاور شد و این برادران شجاع و بویژه علمدار کربلا ابوالفضل العباس (ع)، یک به یک در راه او جانبازی کردند، کرامت علوی آشکار گردید.
روز نهم محرم « شمربن ذی الجوش» از سوی عبیدالله بن زیاد مامور شد که اگر «عمربن سعد» از دستور سرپیچی کرد، خود فرماندهی را برعهده بگیرد و به امام علیه السلام حمله کند. وی که از قبیله « فاطمه ام البنین» بود و نسبت دوری با حضرت عباس علیه السلام و برادرانش داشت امان نامه ای از عبیدالله گرفت تا به خیال خود آنان را از حسین علیه السلام جدا کند و هم، باعث ضعف امام علیه السلام گردد و هم جان بستگانش را نجات دهد!
شمر در واپسین ساعات روز نهم محرم به نزدیکی خیمه های امام علیه السلام آمد و فریاد زد « خواهرزادگان من کجا هستند؟» عباس، عبدالله، جعفر و عثمان بیرون آمدند و گفتند: « چه می خواهی؟» شمر گفت:« برایتان امان نامه آورده ام. شما در امانید!» چهار جوان پاسخ دادند: « لعنت بر تو و بر امان تو. آیا ما را امان می دهی و فرزند پیغمبر در امان نباشد؟!...» و عباس بانگ برآورد: « دستت بریده باد که چه بدامانی آورده ای!، ای دشمن خدا، آیا می گویی برادر و سرور خود حسین پسر فاطمه را رها کنیم و در فرمان لعینان و لعین زادگان در آییم؟». شمر خشمناک به لشگر دشمن بازگشت.
عصر عاشورا، هنگامی رسید که تمامی اصحاب و خاندان امام علیه السلام به شهادت رسیدند و فقط حسین و عباس –علیهماالسلام- باقی مانده بودند. عباس چون تنهایی برادر را دید، نزد امام آمد و گفت: « ای برادر! آیا رخصت می دهی به جهاد روم؟» امام سخت بگریست و گفت: « برادرم! تو علمدار منی و اگر بروی کاروان پراکنده می شود». عباس پاسخ داد: « سینه ام تنگ شده و از زندگی بیزارم و می خواهم از این منافقین خونخواهی کنم». عباس از سوی لشکر دشمن رفت و آنان را نصیحت و تحذیر کرد ولی در دل سنگ آنان اثری نگذاشت. پس به سوی خیمه ها آمد و خبر به برادر داد. در همین حین صدای دلخراش کودکان را شنید که از تشنگی فریاد می زدند: « العطش، العطش». سپس بر اسب نشست، نیزه و مشک برداشت و رجزخوانان آهنگ فرات کرد در حالی که می خواند:
لا ارهب الموت اذا الموت زقا *** حتی اواری فی المصالیت لقا
نفسی لنفس المصطفی الطهر وقا *** انی انا العباس اغدو بالسقا
ولا اخاف الشر یوم الملتقی
یعنی:
از مرگ نمی ترسم هنگامی که بانگ زند
تا وقتی که میان مردان کارآزموده افتاده و به خاک پوشیده شوم
جان من، بلاگردان جان پاک مصطفی است
من عباس هستم با مشک می آیم
و روز نبرد از شر نمی ترسم
چهار هزار نفر دور او را گرفتند و به سوی او تیر می انداختند تا مانع رسیدن وی به آب شوند. پس از ساعتها تشنگی و جنگ، عطش بر تمام وجودش چنگ انداخته بود. آب از زیر پای اسب روان بود و عباس را به خود می خواند. عباس مشتها را پر از آب کرد و به لب نزدیک نمود تا بیاشامد،اما به یاد تشنگی حسین علیه السلام و اهل بیت او افتاد. آب از کف بریخت، مشک را پر کرد، بر دوش راست انداخت و مرکب را به طرف خیمه ها تازاند.
لشگر دشمن برای آنکه همین چند جرعه آب به کام کودکان رسول الله نرسد راه را بر او گرفتند و از هر طرف بر او حمله کردند. عباس با آنها پیکار می کرد تا اینکه یکی از لشگریان با شمشیر دست راست وی را قطع کرد.
عباس قهرمان فریاد برآورد:
والله ان قطعتموا یمینی *** انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام صادق الیقین *** نجل النبی الطاهر الامین
یعنی:
به خدا سوگند حتی اگر دست راستم را قطع کنید
تاابد از آیینم دفاع خواهم کرد
و از امامی که صادق الیقین است
همان فرزند پیامبر پاک و امین
آنگاه مشک را به دوش چپ انداخت و شمشیر به دست چپ گرفت و از بین دشمن به راه خود ادامه داد که ناگهان، تیغی بر دست چپ حضرت وارد شد و آن را نیز قطع کرد. اما غریو شیر حیدر آسمان را پر کرد که:
یا نفس لا تخشَی من الکفار *** و ابشری برحمة الجبار
مع النبی السید المختار *** قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار
یعنی:
ای نفس! از کافران هراس به دل راه مده
و مژده باد بر تو که شایسته رحمت خداوند دستگیر شدی
در سایه پیامبر بزرگ صاحب اختیار
(خداوندا) دشمنان، با شقاوت دست چپم را نیز قطع کردند
پس ای خدا ، آنان را به آتش خشمت دچار کن
عباس ناامید نشد و مشک را به دندان گرفت تا به خیمه رساند.
ای مشک! تو لا اقل وفاداری کن *** من دست ندارم ، تو مرا یاری کن
من وعده ی آبِ تو به اصغر دادم *** یک جرعه برای او نگهداری کن
اما تیر بعدی مشک را از هم درید و آبها را بر زمین داغ کربلا ریخت تا عباس علیه السلام دیگر مأیوس شود.
ای مشک! نگه کن تو به بالای سَرم *** (زهرا) ست نشسته ، آبروداری کن
لختی بعد، تیری به سینه مبارک حضرت علیه السلام نشست و وی را از اسب به زیر انداخت، تا کار تمام شود و لب‌تشنکان بی‌ساقی و حسین علیه السلام بی‌علمدار گردد.
سرانجام یکی از لشگریان دشمن به پیکر نازنین حضرت حمله کرد و با عمود آهنین بر فرق عباس زد که سر او- مانند فرق مبارک پدرش علی (ع)- شکافت و بر زمین افتاد و فریاد زد: « یا ابا عبدالله علیک منی السلام ــ برادرم خداحافظ».
امام علیه السلام خود را به پیکر بی دست برادر رساند و چون وی را دید که به شهادت رسیده است، فرمود: « الان انکسر ظهری و قلت حیلتی ــ اکنون کمرم شکست و راه چاره بر من بسته شد» ...
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
منابع اصلی:
1. سید محسن امین ؛ اعیان الشیعة ؛ بیروت: دارالتعارف للمطبوعات، 1403 ق. .
2. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
3. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .


[ پنج شنبه 90/9/10 ] [ 1:0 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

براستی که زمین و زمان، اصحابی باوفاتر از یاران حسین علیه السلام به خود ندیده‌اند ؛ کسانی که تا زنده بودند نگذاشتند که اهل بیت پیامبر علیه السلام پای به میدان گذارند... اما لختی، بعد از آنکه آخرین آنان در خون خویش غلتید، زمان آن رسید که جوانان بنی‌هاشم نیز به مسلخ عشق روانه شوند.
(علی بن الحسین) فرزند آن حضرت از «لیلا بنت ابی مره بن عروه بن مسعود» معروف به علی‌اکبر، اولین نفر از خاندان امام علیه السلام بود که اجازه گرفت به میدان برود.
علی اکبر علیه السلام چه ازطرف پدری و چه از طرف مادری ، به شریف‌ترین مردم نسب می‌رساند: پدر و اجداد پدری وی که نیاز به معرفی ندارد. اما از جانب مادر، پدربزرگ مادری وی یعنی «عروه بن مسعود ثقفی» کسی بود که در راه تبلیغ دین اسلام به شهادت رسید و پیامبر صلی الله علیه و آله در وصفش فرمود: «من عیسی بن مریم را مشاهده کردم و عروه بن مسعود از همه کس به او شبیه‌تر است» ؛ و نیز او را یکی از چهار مهتر عرب برشمرد.
علی اکبر بغایت نیکو سیرت و بسیار خوش‌صورت بود و به دلیل شباهت فراوان به پیامبر صلی الله علیه و آله ، هر گاه اصحاب دلشان برای پیامبر صلی الله علیه و آله تنگ می‌شد به وی نگاه می‌کردند.
تنها دانستن ماجرای زیر، معرفت امام‌گونه وی را بر ما معلوم می‌کند:
در یکی از روزهایی که کاروان عشق از مکه به سوی کربلا در حرکت بود ، هنگامیکه نزدیکی ظهر در یکی از منازل اتراق کرده بودند ، امام علیه السلام به خواب سبکی فرو رفت و پس از لختی سر بر آورد و فرمود: «هاتفی دیدم که ندا می‌داد : شما می‌روید و مرگ به دنبال شما در حرکت است». علی اکبر (س) به امام علیه السلام عرض کرد: «پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم؟» امام علیه السلام پاسخ داد: «چرا پسرم، به خدا سوگند که ما بر حقیم». علی اکبر(س) با رشادت گفت: «پس از مرگ هراسی نداریم » امام علیه السلام را احساسی از تحسین فرا گرفت و فرمود:‌ «پسرم! خدا بهترین جزایی که می‌تواند از پدری به فرزندش بدهد را به تو عطا نماید».




اما روز عاشورا ...
سیره امام حسین علیه السلام آنگونه بود که از روی رحم و شفقت، به کسانی که اذن میدان رفتن می‌گرفتند، در ابتدا اذن نمی‌داد. اما این بار تفاوت داشت. به محض آنکه علی اکبر اجازه خواست، امام به وی اذن داد... و این سنت رسول الله صلی الله علیه و آله بود. ایشان ــ بر خلاف رهبران دیگر که نزدیکان خویش را از معرکه دور می دارند ــ در غزوات هر کس که به او صلی الله علیه و آله نزدیک‌تر بود را قبل از دیگران به جنگ می‌فرستاد .
حسین علیه السلام سپس نگاهی ناامیدانه بر قد وبالای فرزند رشیدش کرد و آنگاه چشم به زیر انداخت و گریست...
گمان مدار که گفتم برو ، دل از تو بریدم *** نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
دلم به پیش تو ، جان در قفات ، دیده به قامت *** خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم
امام علیه السلام پس از آنکه علی‌اکبر را روانه میدان ساخت، انگشت به آسمان بلند کرد و محاسن مبارک را به دست گرفت و اینگونه با خدای خویش راز ونیاز نمود: «ای خدا! شاهد باش که جوانی برای جنگ با این قوم به سوی آنان رفت که شبیه ترین مردم در خلقت و خوی و گفتار، به رسول الله صلی الله علیه و آله است که هرگاه مشتاق دیدار رسول صلی الله علیه و آله تو می شدیم به صورت وی نگاه می‌کردیم».
شه عشاق ، خلاق محاسن *** به کف بگرفت آن نیکو محاسن
به آه و ناله گفت: ای داور من *** سوی میدان کین شد اکبر من
به خلق و خوی آن رفتار و کردار *** بُد این نورسته همچون «شاه مختار»
آنگاه این آیه را قرائت کرد : «ان الله اصطفی آدم و نوحا و آل ابراهیم وآل عمران علی العالمین ذریة بعضها من بعض والله سمیع علیم» یعنی «خداوند آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر جهانیان برتری داد ؛ آنها فرزندان (و دودمانی) بودند که (از نظر پاکی و تقوا و فضیلت) بعضی از بعض دیگر گرفته شده بودند و خداوند، شنوا و دانا است».
علی‌اکبر به سوی سپاه دشمن تاخت و رجزخوانان جنگی سخت کرد و بسیاری از سپاهیان یزید را به خاک انداخت.
کم‌کم تشنگی و زخم‌های متعدد، می‌رفت که تاب و توان ازکف اکبر برباید که یکی دشمنان ضربه‌ای بر سر آن حضرت وارد آورد. خون صورت وی را پوشاند و او را از پای درآورد. علی اکبر دست دور گردن اسب حلقه کرد تا بر زمین نیفتد و اسب در ازدحام دشمن و دشنه، به جای آنکه وی را به سوی خیمه‌گاه باز گرداند به قلب دشمن برد. د‍‍‍‍‍‍ژخیمان یزیدی دور اسب را گرفتند و از هر سوی بر پیکرش شمشیر وارد آوردند آنگونه که نوشته اند بدنش ریز ریز ( ارباً ارباً ) گردید.
اینجا بود که علی‌اکبر ، پدر را صدا کرد که: «یا ابتاه علیک منی الاسلام هذا جدی رسول الله ... ــ پدرجان، خداحافظ ، این جدم رسول الله صلی الله علیه و آله است که به بالینم آمده و جامی پر از آب به من می‌نوشاند»...
امام علیه السلام به سرعت خود را به پیکر اکبر رساند و صورت به صورت وی گذاشت و فرمود: «علی الدنیا بعدک العفا ــ بعد از تو ای پسرم اف بر این دنیا باد»...
دو چشم خویش بگشا و سؤال کن که بگویم *** ز خیمه تا سرِ نعش تو من چگونه رسیدم
آنگاه ــ مطابق زیارت مروی از امام صادق علیه السلام ــ مشتی ازخون وی را به آسمان پرتاب کرد و شگفت آنکه قطره ای از آن به زمین برنگشت ...
حضرت زینب (س) که این صحنه را دید شتابان از خیمه‌ها بیرون آمد در حالیکه فریاد می‌زد: «یا اخیاه و یابن اخیاه ـ وای برادرکم و ای وای بر فرزند برادرم» و خود را بر پیکر علی اکبر افکند. امام علیه السلام وی را گرفت و به خیمه‌ها بازگرداند و به جوانان فرمود: «برادر خویش را بردارید وبه خیمه ها برسانید» ...
آری! امام علیه السلام تمامی شهدا و کشتگان را خود به خیمه‌ها می‌آورد ؛ به جز آن دو کشته که با شهادتشان کمر او را شکستند ؛ پسرش علی‌اکبر (س) ؛ و برادرش ابوالفضل العباس (س) ...
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
منابع اصلی:
1. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
2. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .


[ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 1:0 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

شب عاشورا، از شگفت‌ترین شب‌های تاریخ انسان است. شبی که بشریت، بر سر دو راهی خیر و شر قرار گرفت؛ و چه بسیار انسانها که تا آن شب در اردوگاه کفر بودند ولی یک شبه ره صد ساله طی نمودند و به حق و حقیقت پیوستند.
شب عاشورا، امام حسین علیه السلام یاران را نزد خود جمع نمود و پس از ستایش خداوند فرمود: « براستی که من اصحابی از شما باوفاتر و خاندانی از شما فرمانبردارتر نمی‌شناسم. این لشکر، من را می‌خواهند و با من سر ستیز دارند و کار من با آنان فردا به جنگ و کارزار خواهد کشید. پس بیعت خویش را از شما برمی‌دارم و به همه شما اجازه می‌دهم که مرا ترک کنید. از تاریکی شب بهره گیرید و بروید…»
پس‌از سخنان امام، ابتدا حضرت اباالفضل العباس (س)، سپس دیگر بنی‌هاشم و بعداز آنها، یاران حضرت لب به سخن گشودند و گفتند: «زنده ماندن پس‌از تو را برای چه می‌خواهیم ای فرزند رسول خدا؟ براستی که اگر بارها و بارها کشته شویم و زنده گردیم، باز هم دست از یاری تو برنخواهیم برداشت».
شاها من ار به عرش رسانم سریر فضل *** مملوک این جنابم و محتاج این دَرَم
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر *** این مهر بر که افکنم ، این دل کجا برم؟
امام که این کلمات را از آنها شنید فرمود:«من فردا کشته خواهم شد و شما نیز همه با من کشته خواهید شد».
اینجا بود که اوج کرامت انسانی آشکار گردید و اصحاب و خاندان در واکنش به خبر مرگ قطعی خویش گفتند: «خدای را سپاس که به ما توفیق یاری کردن تو را ارزانی داشت و به شهادت در رکاب تو گرامی نمود».
امام علیه السلام پس‌از آنکه حجت را بر آنان تمام کرد و بیعت مستحکم آنان را آشکار نمود، در حق آنان دعا کرد و سپس فرمود «سر بلند کنید و جایگاه خویش را در روضه و رضوان الهی ببینید» و اینگونه بود که یکایک یاران با چشم بصیرت، جای و منزل اخروی خویش را مشاهده کردند.
«قاسم بن الحسن» فرزند بزرگ امام حسن مجتبی علیه السلام که نوجوانی تازه بالغ شده بود نیز در آن جمع حضور داشت و این صحنه‌های شور و شیدایی را مشاهده می‌کرد. وی از عمو پرسید:«آیا من هم به همراه یارانت کشته خواهم شد؟» دل امام علیه السلام برای یادگار برادر سوخت و پرسید: «ای پسرک من! مرگ، نزد تو چگونه است؟» قاسم شجاعانه پاسخ داد: «احلی من العسل ـ ای عمو از عسل شیرین‌تر است».
دادن جان، گر به رهبر است *** از عسل ناب مرا خوش‌تر است
جام اگر جام شهادت بُوَد *** مرگ، به از روز ولادت بُوَد
امام با رقت و شفقت فرمود: «عمویت فدای تو شود! آری، تو نیز کشته می‌شوی پس‌از آنکه بلایی عظیم بر تو وارد آید» و آنگاه ادامه داد فرزند کوچکم علی اصغر هم کشته خواهد شد. غیرت و مردانگی قاسم تازه جوان جوشید و پرسید: «عموجان! مگر دست دشمنان به خیمه‌گاه زنان هم خواهد رسید که اصغر شیرخواره را هم می‌کشند؟!»" امام پاسخ داد: «عمو به فدای تو! فاسقی از میان دشمنان، تیر به گلوی اصغر خواهد زد و او را در آغوش من به شهادت خواهد رساند در حالی که او می‌گرید و خونش در دستان من روان است...» پس آن دو گریستند و دیگر اصحاب و یاران از گریه آنان گریه کردند و بانگ شیون خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله از خیمه‌گاه به آسمان برخاست.
اما آن «بلای عظیم» که امام وعده آن را به قاسم داد چه بود؟ شاید نحوه شهادت آن حضرت، راز آن بلا را بر ما آشکار سازد...
برخی از نویسندگان روایت کرده‌اند پس‌از آنکه علی اکبر علیه السلام به میدان رفت و به شهادت رسید، قاسم بن الحسن به قصد جنگ از خیمه‌گاه بیرون شد.
چون امام حسین علیه السلام یادگار برادر را دید که برای جنگ بیرون آمده، او را در آغوش گرفت و با یکدیگر گریستند آنچنان که از شدت گریه از حال رفتند.
هر دو بریدند دل از بود و هست *** هر دو گشودند به یکباره دست
هر دو ربودند ز سر هوش هم *** هر دو فتادند در آغوش هم
رفت ز تن، تاب و ز سر، هوششان *** سوخت وجود از لب خاموششان
قاسم پس ‌از آنکه آرام شد از عمو اذن جهاد خواست.
ای عمو سینه‌ی من تنگ بُوَد *** شیشه‌ام منتظر سنگ بُوَد
نیزه کو؟ تا که زمن سینه دَرَد *** تیر کو؟ تا که به اوجم ببرد
اسب‌ها کو؟ که مرا گرم کنند *** استخوان‌های مرا نرم کنند؟
آن حضرت اذن نداد. پس‌ قاسم به دست و پای امام افتاد و وی را می‌بوسید و التماس می‌کرد تا بالاخره اجازه گرفت و به سوی میدان جنگ شتافت.
اسناد تاریخی از قول یکی از سپاهیان دشمن نقل کرده‌اند که پسری از خیمه‌ها به سمت ما بیرون تاخت که رویش چون پاره ماه زیبا بود. قاسم در حالی که اشک بر گونه‌هایش روان بود رجز می‌خواند و می‌گفت:
ان تنکرونی فانا ابن الحسن *** سبط النبی المصطفی المؤتمن
هذا حسین کالاسیر المرتهن *** بین اناس لاسُقوا صوب المزن
پس با وجود کمی سن و کوچکی بدن، جنگی سخت کرد و تعدادی از لشگر یزید را به خاک و خون کشید. سپاهیان دست جمعی دور او را گرفتند و یکی از آنان بر او تاخت و ضربتی شدید بر او وارد آورد. قاسم با صورت به روی زمین افتاد و فریاد یاری کشید که : «یا عماه!»، پس امام علیه السلام سر برداشت و چون باز شکاری، تیز به میدان نگریست، آنگاه همچون شیری خشمگین به سرعت به میدان حمله کرد و ضارب قاسم را با شمشیر زد و دست وی را از مرفق جدا ساخت. وی از درد عربده‌ای کشید که سواران دشمن شنیدند و به سوی میدان تاختند تا او را از دست امام علیه السلام برهانند. در این شرایط سخت، جنگی بین امام علیه السلام و کوفیان درگرفت در حالی که قاسم بر زمین افتاده بود... و شاید این، همان بلای عظیم بود.
آنگاه که غبار میدان فرو نشست، امام علیه السلام را دیدند که سینه بر سینه قاسم نهاده و وی را به سوی خیمه‌ها باز می‌گرداند در حالی که دو پای قاسم ـ شاید از شدت شکستگی‌ها ـ بر زمین کشیده می‌شد؛ و امام علیه السلام می‌فرمود: «این قوم از رحمت خدا دور باشند و جدت پیامبر صلی الله علیه و آله دشمن آنان باشد در روز قیامت»
کاش نمی‌دید عمو پیکرت *** تا ببرد هدیه بر مادرت
کاش نمی‌دید تنت کاین چنین *** جان دهی و پای زنی بر زمین
دیده به روی عمو انداختی *** صورت او دیدی و جان باختی
و سپس زمزمه کرد: «به خدا سوگند برای عمویت سخت است که تو او را بخوانی ولی نتواند تو را نجات دهد ...» ....
الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
منابع اصلی:
1. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
2. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .
3. محمد بن جریر طبری ؛ تاریخ الامم و الملوک ؛ بیروت: دارسویدان، بی‌تا ؛ ج 5 .
4. شیخ صدوق ؛ أمـالـی ؛ ترجمه آیةالله کمره‌ای ؛ تهران: انتشارات کتابچی، 1370 .
5. شیخ مفید ؛ الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد ؛ قم: انتشارات کنگره جهانی هزاره شیخ مفید، 1413 ق


[ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 1:0 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

<

شهدا شرمنده ایم شهرستان بجنورد

کانون منجی

هئیت حسین جان

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 45
بازدید دیروز: 363
کل بازدیدها: 3132871
Flag Counter