http://mehrangoli64.ParsiBlog.com | ||
برای بی غیرت های سرزمینم ... [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 6:45 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد : روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد . قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود . قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟ زن گفت : آری ، آن دو مرد شاهدند . قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال ار شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است .گواهان گفتند : سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است ، تا آنگاه گواهی دهیم . چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید ؟ برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد ؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود . چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی ما را هم می دید که زنان نه برای پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره ، چگونه رخ و ساق به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده ی آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند ! نظر شما چیه؟!!! [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 6:30 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
کوچه هایمان را به نام شهدا کردیم تا هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم یادمان باشد از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم... [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 6:28 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
همه محبتت را به پای دوستت بریز ولی همه اسرارت را در اختیار او نگذار. حضرت علی (ع) [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 6:19 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
وقتی من به دنیا اومدم پدرم 30 سالش بود یعنی سنش 30 برابر من بود [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 6:18 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
???" " تو چقدر تنهایی..." "?? [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 6:5 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
امروز به یه جمله جالبی برخورد کردم : [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 6:4 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
نمىدانم داستان پیرمردی را شنیدهاید که مىخواست به زیارت برود اما وسیلهی بری رفتن نداشت. [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 5:51 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
خدایـــا ؛ [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 5:51 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
هر روز که می آمدم ،هرچقدر هم که دیر، منتظرم می ماندی
من را روی پایت می گذاشتی و از غم هایم می پرسیدی و من برایت می گفتم از درد بی پدری ، من می گفتم و شما آرام آرام اشک می ریختی و نوازشم می کردی دستهای مهربانت درد قلب کوچکم را تسکین می داد برایم از دختری قصه می گفتی که تسکینی بر دردش نبود و این بار با هم گریه می کردیم . . . حالا هر وقت که دلم می گیرد با جای خالیت نجوا می کنم . . . ....:::::: بابای مهربانم بیا ،بی تو دنیا جای خوبی نیست :::::... -- [ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 5:50 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |