ابزار وبلاگ

جملات قصار شهرستان بجنورد - شهرستان بجنورد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://mehrangoli64.ParsiBlog.com
 
لینک های مفید
Online User

http://up09.persianfun.info/img/91/9/Namayeshe%20Ehsas%205/16.jpg

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه...


[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 1:26 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

http://up09.persianfun.info/img/91/9/Namayeshe%20Ehsas%205/11.jpg

خدایااااا
یک مرگ بدهکارم و هزاران هزار آرزو طلبکار
دیگه بریدم و خسته ام
یا طلب ام را بده یا طلبت را بگیر :|


[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 1:25 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
حکایت:

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

 

.

.

.

 

ادامه مطلب...

[ یکشنبه 91/9/19 ] [ 1:7 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است ؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد .
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد .
ذوالنون در جواب به مرد گفت : حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است .
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند !
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهر فروشان مطلع ساخت .
پس ذوالنون به او گفت : دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است .
قدر زر زرگر شناسد ؛ قدر گوهر ، گوهری !


[ پنج شنبه 91/9/16 ] [ 3:51 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

 

[ یکشنبه دوازدهم آذر 1391 ] [ 18:24 ] [ شفیع آبادی ] [ نظر بدهید ]

[ سه شنبه 91/9/14 ] [ 6:57 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

"ارنستو چگوارا دلاسرنا" نام کامل اوست و لقب «چه» را کوبایی‌ها به او داده‌اند، لقبی که در این کشور برای خطاب قرار دادن کسی با احترام به کار برده می‌شود. «چه» مبارزی است که آوازهء او تنها به آمریکای لاتین محدود نمی‌شود....

 

سخنان بسیار زیبا و تاثیر گذار از چگورا :

دستانم بوی گل می‌داد مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما کسی نگفت شاید من هم گلی کاشته باشم.

باید همیشه آماده باشی تا در اعماق وجودت هر بی عدالتی را که بر هر فردی در هر نقطه ای از دنیا اتفاق می افتد حس کنی، این بهترین خصوصیت انقلابی است.

 

 

انقلاب اولین مخلوق واقعی است که از بدیهه‌ سرایی به وجود میآید ... کاملترین نمون? آشفتگی نظم یافته در جهان .

هر چند وقت یک بار خوب است آدم به مردم خوش اقبال جهان درس بدهد حتی اگر برای این باشد که غرورشان را لحظه ای مبدل به شرم کند؛ چرا که خوشبختی هایی متعالی تراز خوشبختی آنها وجود دارد؛ خوشبختی‌هایی عظیم تر و عزیزتر.

 

 

هر قطره خونی که بر خاکی میریزد که زیر آن پرچم متولد نشده اید تجربه‌ایست که بعد ها به کار آنانی می‌آید که از مبارزات آزادی بخش خود جان به در برده اند... هر جا مرگ ما را غافلگیر کند آن را پذیرا خواهیم شد، تا زمانی که فریاد ما دست کم به یک گوش شنوا رسیده باشد...

 

 

حتی مرگم را شکست به حساب نمی آورم ، به جای آن، تنها حسرت ترانه ای ناتمام را با خود به گور خواهم برد...

 

 

رسالت یک انسان برای رسیدن به آزادی در صف ایستادن نیست بلکه بر هم زدن صف است.

 

 


[ سه شنبه 91/9/14 ] [ 6:13 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

روزی


[ جمعه 91/9/10 ] [ 5:3 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد
و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه


[ سه شنبه 91/9/7 ] [ 10:7 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
[ سه شنبه 91/9/7 ] [ 9:26 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
[ دوشنبه 91/9/6 ] [ 7:49 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

<

شهدا شرمنده ایم شهرستان بجنورد

کانون منجی

هئیت حسین جان

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 56
بازدید دیروز: 291
کل بازدیدها: 3112122
Flag Counter