ابزار وبلاگ

جملات قصار شهرستان بجنورد - شهرستان بجنورد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://mehrangoli64.ParsiBlog.com
 
لینک های مفید
Online User
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟
گفت:عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .

گفتم :پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید
و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه میـشود تا ھمیشه شاد بود .

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
گفت :بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .

گفتم :پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .

گفتم :پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم.

گفتم :مھربانــترینم ، دوستت دارم ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، من هم دوستت دارم
...

التماس دعای فرج


[ دوشنبه 91/10/25 ] [ 8:23 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

سرویس مذهبی افکارنیوز- رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: سوگند به آن کسی که جان محمّد (ص) در اختیار اوست، اگر شما موقعیت مرده را بنگرید و گفتارشان را بشنوید از تفکر درباره او غافل می شوید و درباره وضع خودتان گریه می کنید، تا آن وقت که جنازه میّت را بر می دارند و حمل می کنند، روح او بالای تابوتش قرار می گیرد و چنین فریاد می زند:

«ای بستگان من! ای فرزندان من! دنیا با شما بازی نکند، همان گونه که با من بازی کرد، اموال دنیا را از راه مشروع و غیر مشروع جمع کردم و سپس همه آن را برای شما گذاردم، پس عیش و لذّت آن مال برای دیگران است، و مکافات حساب و بازخواست و پیامدهای آن برای من می باشد.»

«فَاحذَروُا مِثلَ حَلَّ بِی؛ پس بترسید و مراقبت کنید از مثل آنچه بر من وارد شده است»1 که مبادا حال شما نیز مانند حال من گردد.

منبع:
1. بحارالانوار، ج6، ص161.
2. عرفان و عبادت، ص420.


[ پنج شنبه 91/10/21 ] [ 8:53 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟!
پسر میگه : بازم من شیرم…
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!؟
پسر میگه : بابا تو شیری…!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا…

 

پدر


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 12:31 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 12:25 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

احترام گذاشتن


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 9:49 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند
پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 9:48 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

 تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت
تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت
فعلا وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت:
در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها....
در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:
آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟
آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟

جوان با اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت:
خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.
مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 9:48 صبح ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]


خنده رامعنای سر مستی مدان . آن که می خندد غمش بی انتهاست ....

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه! بیتاب شدن ،عادت کم حوصله هاست همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین منو تو فاصله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست.

نعره ی هیچ شیری خانه ی چوبی را خراب نمیکند. من از سکوت موریانه میترسم....

مرداب به رود گفت :چه کردی که زلالی ؟ رود گفت گذشتم.

نمی دانم هم اکنون درکجا مشغول لبخندی !!فقط یک آرزو دارم :که در دنیای شیرینت ،میان قلب تو با غم نباشد هیچ پیوندی

عمر گران میگذرد خواهی نخواهی سعی برآن کن نرود روبه تباهی مطلب دل را طلب از سوی خدا کن زانکه بود رحمت او لایتناهی

دل اگر بهر عزیزان نشود گاهی تنگ نامش هرگز ننهم دل به آن گوییم سنگ.

زندگی مثل دوچرخه می مونه !! واسه حفظ تعادلت باید همیشه در حرکت باشی " از آلبرت انیشتین

گفتم خدایا از همه دلگیرم . گفت حتی از من؟ گفتم نگران روزیم . گفت آن با من . گفتم دست نیاز دارم . گفت بگیر دست من . گفتم از تو خیلی دورم . گفت من از تو نه . گفتم آخر چگونه آرام گیرم ؟ گفت با یاد من . گفتم با این همه مشکل چه کنم؟ گفت توکل به من . گفتم هیچ کسی کنارم نمانده . گفت به جز من . گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من؟ گفت چون من از تو هستم و تو از من .

داشتن علم بهتر از داشتن ثروت است، ولی نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علم است..

هنگامی که در زندگی اوج میگیری، دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی. اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری، آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند یا هستند ... آری گاهی شکست از پیروزی مفیدتر است ...


[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 1:46 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

کودکــ کهـ بودمــ ، تآبـــ بآزی بهآنهـ خندهـ هآی بلندمـــ بود

حآلآ کهـ بزرگـــ شدهـ امـــ ...

...

چهـ بی تآبــ شدهـ امــــ ...

تاب بازی


[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 1:28 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]

http://up09.persianfun.info/img/91/9/Namayeshe%20Ehsas%205/14.jpg


یکی
برای من
فالی سفارشی بزند

که تویش
خوشبخت شده باشم
آرامش یافته باشم
و به آرزوهایم
رسیده باشم
یکی برای من هم
از توی آن فال بخواند
که خوشبختی چیست
و آرزویم چه بوده


[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 1:26 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

<

شهدا شرمنده ایم شهرستان بجنورد

کانون منجی

هئیت حسین جان

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 231
بازدید دیروز: 303
کل بازدیدها: 3109082
Flag Counter