ابزار وبلاگ

حاجی نوریان - شهرستان بجنورد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://mehrangoli64.ParsiBlog.com
 
لینک های مفید
Online User

وبلاگ گنجینه فرهنگها نوشت : وارد آبدار خانه مسجد می شوم تا با حاجی نوریان مصاحبه کنم. حاجی نوریان از پیشکسوتان انقلاب اسلامی  است. اول بوی خوش گل محمدی و چای توجه مرا به خود جلب می کند. کنار میز یک جفت نعلین کهنه گذاشته شده بود. در و دیوار پر بود از عکس ها و نوشته های قدیمی و قالیچه ای که عکس امام(ره) روی آن نقش بسته بود. شرق و غرب اتاق پرچم عزای ابی عبدالله نصب شده بود، روی دیوارهای کهنه ای که پر از حرف های نگفته بود. حتی روی کابینت ها هم پر از عکس شهدا بود. حاجی با جبروت خاص خودش وارد اتاق شد و به محض ورود نعلین ها را به پا کرد. همین طور که صحبت می کرد کارهای مسجد را هم سرو سامان می داد. تا به خودم آمدم دیدم جلویم کاسه چای با طعم دارچین گذاشته است. افتخار می کرد که چایچی مسجد است. یک شاگرد با حالی هم داشت که کاملا گوش به فرمان حاجی بود از روی عشق حاجی را می خواست و به قول خودش رابطه من و حاجی شاگرد و استادیه.

حاجی گفت: ماجرا از آنجا آغاز شد که در تاریخ 57/8/20 روز سه شنبه ساعت 11صبح نمایندگان معلمین به علت ضرب شتم فرهنگیان مشهد و شهادت شهید رزاقیان توسط ساواک جلسه ای گذاشتند، من و برادر شهیدم در این جلسه حضور داشتیم، معلمان در این جلسه تصمیم گرفتند تا رسیدگی قاطع به مطالباتشان صورت نگیرد کلاسهای درس را تعطیل می کنند. این حرکت هوشیارانه کمر رژیم را در بجنورد شکست. وقتی که کلاسها تعطیل شد معلمان آمورش های لازم را به آنان دادند و دانش آموزان شروع کردند به شعار نویسی، پخش اعلامیه ها. در واقع اگر در یک کلام بخواهیم بگوییم دانش آموزان باعث سقوط رژیم در بجنورد شدند.دانش آموزان کار کردند و با از خود گذشتگی زحمت های زیادی کشیدند.


اعلامیه های حضرت امام را به صورت ورقه های 35 برگی با برچسب درس علوم بسته بندی کرده بودیم و دانش آموزان می آمدند و آنها را از مغازه ما دریافت می کردند. برادرم می پرسید مال کدام مدرسه ای؟ این ورقه ها را بگیر و پخش کن!کم کم ساواک متوجه شده بود و گزارش داده بود که اینها اعلامیه ها را توزیع می کنند.


هر کسی در محله خودش شبانه اعلامیه ها را به خانه مردم می انداخت و وقتی صبح مردم از خواب بر می خاستند و اعلامیه ها را می دیدند تعجب می کردند و می پرسیدند این همه اعلامیه از کجا آمده است؟
بعد از تعطیلی مدارس یک جریانی در شهر راه افتاد، یادم هست در همین میدان شهید که قبلا نامش6 بهمن بود دانش آموزان شلوغ کرده بودند وقتی من آنجا رسیدم دیدم دارند این تابلوهای منشور آزادی شاه ملعون که شعارهای کمونیستی مثل اصلاحات ارضی، آزادی دهقانان روی آن نوشته شده بود را با سنگ می شکستند. من دیدم اینها این کار را دارند می کنند یک جمله ای فریاد زدم: " ما بت شکنیم شیشه شکن نیستیم " یکهو دیدم جمعیت جمع شد و یکپارچه شعار داد ما بت شکنیم شیشه شکن نیستیم! همین طور ادامه دادیم و حرکت کردیم و من جمعیت را به سمت مسجد انقلاب هدایت کردم. آمدیم بیاییم داخل یک پیرمردی بود ما را راه نداد به داخل بعد من یک اسکناس سبز 50 ریالی در آوردم و به او دادم گفتم زود در را باز کن و گرنه جمعیت در را می شکنند. در را باز کرد و جمعیت به داخل مسجد انقلاب وارد شد. اصلا مسجد گنجایش این جمعیت را نداشت و عده ای در صحن حیاط بودند.همه همین طور راست و کتابی ایستادند.


من با خودم گفتم حالا با این جمعیت چکار بکنیم، سپس رفتم روی منبر نشستم و گفتم اگر به شهادت باشد من حاضرم به توان هزار شهید بشوم اما برای چی؟ برای شکستن شیشه؟ ما که قرار است کارهای مهمی انجام دهیم این چه کاری است که شیشه بشکنیم، بیایید کار های مهمتر انجام دهیم. دو نفر را فرستادم دنبال یک آقایی که نمی خواهم اسمش را بیاورم تا برای اینها سخنرانی کند. یکبار پسرش را فرستاد گفت پدرم خانه نیست.یکبار دیگر فرستادم دنبالش گفت بابام رفته حمام! خلاصه هرکاری کردیم نیامد.


یک دفعه دیدم یک روحانی درواقع ابوذر زمان، آقای شیخ براتعلی شاددل از در آمد داخل و گفت چی شده آقای نوریان اینها را اینجا جمع کرده اید؟ من گفتم حاج آقا اینها همه منتظر شما بودند که بیایید برایشان صحبت کنید.ایشان شروع به سخنرانی کرد و بچه ها همه شارژ شدند و ساکت و آرام شدند. در انتها وقتی داشت دعا می کرد دیدیم نیروهای شهربانی تا بیخ دندان مسلح با اسلحه جلوی در صف کشیده اند.ژاندارمری هم با کامیون نیرو هایش را آورده بود. ژاندارمری یک نیروی خیلی مومنی داشت به نام سربان بیداریان که از قضا با اینها آمده بود تا ما را متفرق کنند.الان هم در بلوار شیرینی فروشی دارد.


شیخ ما هم که داشت شاه را فحش می داد و برای سرنگونی اش دعا می کرد دیدم ایشان هم دستش را مخفیانه طوری که دیگران نبینند رو به ما بالا آورده و زیر لب آمین می گوید. جلو آمد و به من گفت شما برنامه تان چیه؟ من هم گفتم هیچی ما برنامه ای نداریم شما هم راحت اسلحه هایتان را قلاف کنید و بروید خانه هایتان ما هم الان تعطیلش می کنیم.بچه ها هم با سکوت کامل مجلس را ترک کردند و رفتند.

 

در همان ابتدا یادم هست فرهنگیان نیز یک راهپیمایی انجام دادند با سکوت و بدون شعار. من هیچ وقت فراموش نمی کنم وقتی راهپیمایی می کردیم قرار بود شعار ندهیم اما ما مشتمان را محکم گره کرده بودیم و با نگاهی خشمگین رو به نیروهای ژاندارم بی صدا فریاد می زدیم و انزجارمان را از رژیم شاه به شدت نشان می دادیم. راهپیمایی در بجنورد نبود که من در آن نبوده باشم.
دانش آموزان بودند که شارژ می شدند و شعار می نوشتند و اعلامیه ها را پخش می کردند و باز هم همین دانش آموزان بودند که در جبهه ها رشادت کردند و بیشترشان شهید شدند. شهید عبدالرضا زیبایی یادم هست، شهید مصطفی زاده، شهید تقی آل نبی را یادم می آید.کسانی که خیلی فعالیت کردند تا اینکه به شهادت رسیدند.


در شعار نویسی من خطم زیاد خوب نبود اما استاد مرگ بر شاه نویسی بودم خیلی سریع به صورت برعکس هر دیواری گیرم می آمد می نوشتم. یادم می آید دوستی داشتم به نام حسین علمدار که ایشان خطاط خیلی ماهری بود و من برایش چراغ قوه را نگه می داشتم تا در تاریکی شب شعار های مرگ بر شاه را بنویسد بعدش فرار می کردیم. شخصی بود به نام محمد خوافی پور این بشر وسط راهپیمایی در آن شلوغی روی زمین شعار می نوشت و وقتی جمعیت عبور می کرد خیابان پر از شعار بود. یادم می آید پدرش خیلی نگرانش بود و هرجا می دیدش داد می زد " محمـــــــــد می کشنت، محمـــــــــد می کشنت".


یادم هست وقتی شهدی حسن آبادی را تشییع می کردند همین آقای خوافی پور می گفت بیا بریزیم شهربانی، اسلحه ها را بگیریم ولی من مخالفت کردم و گفتم نخیر ما اجازه نداریم.در واقع یکی از رموز انقلاب اسلامی این بود که همه مطیع محض رهبری بودیم، ولایت پذیری در انقلابیون موج می زد.هیچ کس کار بی اجازه انجام نمی داد.
در همان مقطع منافقین شعار می دادند: "تنها ره رهایی ، جنگ مسلحانه ست" در مقابل ما هم شعار می دادیم " تنها ره رهایی اطاعت از امام است" شعار و عقیده آنان هرج و مرج به وجود می آورد و اختلاف عقیده از آسمان تا زمین بود.همین تندروی های آنان بود که راه را کج رفتند و در ورطه هلاکت افتادند. در بجنورد متاسفانه تعدادشان زیاد بود 15 تا 15 تا اعدام شدند.


الکی نبود که شب بگوییم مرگ بر شاه و صبح انقلاب پیروز شود نه اینگونه نبود. یادم هست چماق داران حمله کرده بودند و در حالت مستی شدید به هرکی می رسیدند سیر میزدندش و همه شیشه ها را پایین آورده بودند و فریاد می زدند جاوید شاه، جاوید شاه.من همان زمان یادم هست رفتم خانه و به خانمم گفتم یک پالتوی مردانه بلند بپوش و کمرت را هم محکم ببند و به دخترمان هم لباس پسرانه بپوشان و همین جا دم در بایست و این شمشیر تیز را هم به دست بگیر و اگر در خانه را شکستند اولین نفر که داخل شد را محکم بزن تا دو نیم شود. خودم هم جلوی در خانه حاجی مهمان نواز مراقب اوضاع بودم.


شما باید بروید و از کسانی که ادعایی ندارند و نامی نیز از آنان برده نمی شود مصاحبه بگیرید امثال حاجی محمدی مقدم که هم اکنون در مشهد زندگی می کند اما برای برنامه های دهه فجر گاهی به بجنورد می آید. ایشان یکبار در سالن گلشن سخنرانی کردند، من هم در آنجا حضور داشتم. ایشان گفت: می گویند چماقداران، چماقدار آنجا نشسته است و بعد به من اشاره کردند. تمام مسئولین هم در آنجا حضور داشتند من می خواستم سکته کنم. بعد حرفش را اصلاح کرد و گفت: چماقدار امام خمینی بود. همه صلوات فرستادند و من خیالم راحت شد.بعد که نوبت صحبت کردن من رسید رفتم بالا و گفتم من افتخار می کنم که نوکر امام خمینی بودم ، اما من چماقدار نبودم دانش آموران در ابتدا شیشه ها را می شکستند و شما اشتباه شنیدید من آنان را دعوت به انجام کارهای اساسی می کردم.من قبل تر هم عرض کردم که در شعار گفتم " ما بت شکنیم، شیشه شکن نیستیم" و در ضمن چماقدار هم نیستیم. بعد اسناد ساواک که علیه من صادر شده بود یکی یکی خواندم و مورد تقدیر جمع مسئولین واقع شد.


شخصی به نام خاکپور، شهید حسن آبادی را ترور کرد و در این ترور از اسلحه ای استفاده شده بود که گلوله های نازکی داشت و جای گلوله روی بدن مطهر ایشان مشخص نمی شد.عده ای القا می کردند که زیر دست و پا خفه شده است. تا اینکه بعدا مشخص شد گلوله از سینه اش وارد بدن شده است. ایشانرا وقتی برای غسل آوردند شخصی به نام حاجی حجت معماریانی ایشان را غسل می داد. من شهید زیاد دیده بودم، افرادی که آنچنان زخمی شده بودند که نصف سرشان نبود، اما در هنگام غسل و کفن شهدا تا بحال حضور نداشته بودم. ایشان را با مظلومیت زیادی می شستند. حاجی معماریانی وقتی غسلش داد آرام به ترکی گفت: پسر عزیزم، وقتی رفتی محضر ابی عبدالله سلام من را هم برسان. این اولین بار بود که من یک اینچنین تشییع جنازه ای را می دیدم. یادم می آید سال 38 وقتی محصل بودم یک سرهنگ ژاندارمری آنقدر شراب خورده بود ترکیده بود، او را با ساز و آهنگ تشییع می کردند من نوجوان بودم از آنها پرسیدم این طرف چی شده؟ گفتند این آنقدر عرق خورده ترکیده و شهید شده است! ببینید به چی شهید می گفتند! تفاوت از کجا بود تا کجا.


شهید حسن آبادی اولین شهید انقلاب بود که تشییع می کردند. حاجی معماریانی بوسیدش من هم بوسیدمش. ببینید هدف همان موقع هم کاملا روشن بود، به شهید می گفت توکه به دیدار امام حسین(ع) می روی سلام من را هم برسان. مطمئن بود که او نزد امام حسین می رود.اکثر شهدا همین طور بودند، می دانستند برای چی دارند می روند. برای اسلام، برای انقلاب. انقلاب ، تنها انفلاب ابی عبدالله بود بچه ها به امام حسین(ع) اقتدا می کردند و شعار شعار امام حسین بود، پرچم پرچم امام حسین بود در واقع این امتداد قیام ابی عبدالله و نهضت عاشورا بود. همه این را می دانستند. بچه ها می خواستند جبهه بروند می گفتند حسین حسین می گیم، می ریم کربلا، نمی گفتند پول،پول می گیم می ریم کربلا. مقام، مقام می گیم می ریم کربلا.این اقتدا کردن به آموزگار رشادت و شهادت بود، این رمز پیروزی انقلاب بود.

atrak.blogfa.com : گنجینه فرهنگها


[ دوشنبه 91/12/28 ] [ 10:45 عصر ] [ مهران گلی ] [ دلگویه های شما () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

<

شهدا شرمنده ایم شهرستان بجنورد

کانون منجی

هئیت حسین جان

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 179
کل بازدیدها: 3113572
Flag Counter