http://mehrangoli64.ParsiBlog.com | ||
میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم.یوسف گفت: ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بیناییاش را از دست دادو من به چاه افتادم.زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدتها زندانی شدم.
اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،
تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .
[ دوشنبه 92/10/16 ] [ 1:21 عصر ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |