دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش را بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد
بعد سرش انداخت پایین و گفت
هر وقت که راه کربلا باز شد
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محوشد
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد

آخ مادر جون دلم هنوز میسوزه ...
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا اوردنش
درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود
نقل از مادر شهید علیرضا کریمی
