http://mehrangoli64.ParsiBlog.com | ||
به بهانهی سالگرد درگذشت محمدرضا آقاسی بزرگ شاعر آیینی کشورمان
شیعه یعنی تیغ بیرون از نیام...
محمد رضا آقاسی فرزند حاج قاسم نه به رسم بیوگرافیهای آبکی این چنینی، که حقا در یک خانوادهی مذهبی به دنیا آمد. نشان به آن نشان که وقتی از مذهبی بودنش میپرسیدند، خودش میگفت: « اوّل از همه به پندارم محیط مساعد خانوادگی منشاء اثر بوده. مرحوم پدرم، با آنکه سوادی به آن صورت نداشت، امّا قاری قرآن بود و از مریدان مرحوم آیت الله«حاج سید احمد طالقانی آل احمد» که روحانی سرشناس محل ما بود و پدر جوانمرد فاضل؛ زنده یاد«جلال آل احمد». تا آنجا که به خاطر دارم، از همان اوان کودکی، هر صبح بعد از نماز، صدای تلاوت قرآنِ بابا، توی خانه میپیچید. از طرفی، مادرم حدود چهل سال افتخار مدّاحی حضرت قمر بنی هاشم (علیه السلام) را دارد.» به سنین راهنمایی که میرسد، راهی «هنرستان هنرهای زیبا»ی تهران میشود. اما او که از همان سالها، خوی شاعرانه دارد و خیلی زود کینهی آنچه را که بخواهد دست و پای ابتکارش را ببندد، به دل میگیرد، در اعتراض به نحوه ی آموزش متون درسی و مدیریت خشک و بیبهره از ظرافتهای تعلیم و تعلّم هنری اولیاء امور هنرستان با مدیر، ناظم و بعضی از اساتید آنجا اختلاف پیدا میکند. روی همین حساب هم، دو سال پیاپی اورا مردود کرده و دست آخر سال سوم، اخراجش میکنند.
این میشود که ما در بیوگرافی او مینویسیم: تحصیلات سوم راهنمایی. تعجب نکنید؛ مگر نشنیدهاید که علم عشق در دفتر نباشد؟
شاعری در وجود محمدرضا شعله میکشد. به خصوص اینکه دو برادر بزرگترش هم دستی در شعر داشتهاند. خودش میگوید: «از زمان بچگی کلمات را به هم می بافتم. مشخصاً از سنین سیزده چهارده سالگی. بعد، به مرور زمان، تا سال 55 به رغم این که هفده هجده ساله بودم، به بعضی از انجمن های ادبی فعّال آن دوران پایتخت سرک می کشیدم.» با این وجود، آنچه را که در این سالها میسراید، به عنوان شعر قبول ندارد و فعلاً دارد خودش را محک میزند.
اما دور و بر محمدرضا دارد اتفاقاتی میافتد که او نمیتواند نسبت به آن بیتفاوت بماند. شهر و کشور بوی انقلاب، بوی خون مردم بیگناه و بیش از هر چیز بوی خمینی گرفته است. محمدرضای انقلابی حالا شعر را فراموش کرده و تمام فکر و ذکرش شده انقلاب اسلامی. خب حدس زدن از اینجا به بعدش با پیروزی انقلاب خیلی نیست. خودش میگوید:
«از همان شب اول پیروزی انقلاب در بیست و دو بهمن 57، در کمیتهی انقلاب؛ مستقر در مسجد امامزاده سیّد نصرالدین- محلّهی ما در خیابان خیّام- تفنگ به دوش کشیدم و شدم یکی از صدها هزار جوان پاسدار انقلاب.»
محمدرضا یک سالی در کمیتهی انقلاب مشغول مبارزه با منافقین و دیگر گروهکها میشود. اما این تازه آغاز انقلابیگری اوست. محمدرضا عزم آزادی فلسطین در سر دارد و بر مبنای همین باور، دوره های مقدّماتی جنگ چریکی را در تهران آموزش میبیند. در آذرماه 58، به جمهوری عربی سوریه میرود. آنجا در یکی از پادگانهای متعلّق به جناح نظامی «سازمان آزادی بخش فلسطین»- معروف به قوای العاصفه- مستقر میشدوند و مربیان زبدهی فلسطینی، یک دوره ی تخصصی از رزم پارتیزانی را به آنها آموزش میدهند. با پایان دورهی آموزشی، در حالی که همه چیز آماده است برای جهاد، نیروهای مسیحی لبنانی طرفدار ارتش اسرائیل - معروف به فالانژها راه ورود آنها به لبنان را به روی او و همراهانش میبندند.
اما محمدرضا انقلابیتر و آرمانیتر از این است که ناامید شود. او به اتفّاق تعدادی از دوستانش به تهران برمیگردد تا خود را به جبهههای نبرد افغانستان علیه شوروی برساند، اما باز هم سنگی جلوی پای او ودوستانش قرار میگیرد...
در این سالها، هنوز شعر برای چریک جوان ما خیلی جدی نشده و در عوض تا دلتان بخواهد آرمانهایش برای او جدی است. به خصوص اینکه در این میان رژیم بعثی عراق هم به ایران حمله میکند. او بعد از فراغت از حضور در کمیتهی انقلاب و ماجرای منافقان، به جبههی جنوب اعزام میشود. مقصد این بار کربلای جبهههاست؛ جزایر مجنون و دشت شلمچه.
جنگ که تمام میشود، آقاسی جوان تازه یاد شعر میافتد. به خصوص اینکه سرو کلهی «یوسفعلی میرشکاک» و به تبع آن حوزهی هنری هم در این سالها در زندگی او پیدا میشود. همین آشنایی با میرشکاک تأثیر عجیبی بر او میگذارد؛ به حدی که تا پایان عمر هیچگاه بدون لفظ استاد اورا خطاب نکرد.
در همین دوران از کلاس درس مهرداد اوستا نیز بهرهمند میشود و کم کم با آغاز سال 68، به صورت جدی شعر را دنبال میکند. بیش از هر چیزی به این مقید است که در شعرش از ائمه و مرام شیعه بگوید. از همین رو، مثنوی «شیعهنامه» در عمق وجودش میجوشد و معروفترین اثرش را خلق میکند.
ای جوانمردان! جوانمردی چه شد؟
شیوة رندی و شبگردی چه شد؟
بندگی تنها نماز و روزه نیست
آب تنها در میان کوزه نیست
کوزه را پر کن ز آب معرفت
تا در او جوشد شراب معرفت
حرف حق را از محقق گوش کن
وز لب قرآن ناطق گوش کن
بعداز آن بشنو ز «نظم أمرکم»
تا شوی آگاه بر اسرار خم
خم تو را سرشار مستی میکند
بینیاز از هرچه هستی میکند
هرچه هستی، جان مولا مرد باش
گر قلندر نیستی، شبگرد باش
....
شیعه یعنی شرح منظوم طلب
از حجاز و کوفه تا شام و حلب
شیعه یعنی یک بیابان بیکسی
غربت صدساله، بی دلواپسی
شیعه یعنی صد بیابان جستجو
شیعه یعنی هجرت از من تا به او
شیعه یعنی دست بیعت با غدیر
بارش ابر کرامت بر کویر
شیعه یعنی عدل و احسان و وقار
شیعه یعنی انحنای ذوالفقار
«شیعه نامه» به شدت در میان مردم جا باز میکند و نام آقاسی مطرح میشود. اما او در مورد موفقیت این مجموعه معتقد است: «در رابطه با معروفترین شعری که خلایق در این ملک مرا به آن میشناسند؛ یعنی شیعهنامه، فقط میتوانم بگویم که من شیعهنامه را از کرم اهل بیت (علیهم السلام) دارم، نه از خودم؛ که هیچام و هیچ.»
انتشار «شیعهنامه» با آن زبان سرخ آقاسی در ذم کوفی منشان همانا و آغاز اختلافاتش با «حجت الاسلام زم» هم همانا. ظاهراً یکی از نوچههای عبدالکریم سروش که با «زم» آشنایی و رفاقت داشته، بعد از انتشار «شیعهنامه» آقاسی را متهم میکند که تو ضد ولایت فقیه هستی! «زم» هم از این حرف او آدم حمایت میکند. در مقابل، آقاسی هم سخت در برابر این ادعا میایستد. استاد یوسفعلی میرشکاک ماجرای اختلاف این دو نفر را چنین بازگو میکند:
«یک روز حاج محمدعلی زم، ما را خواست و گفت آقا، یکچیزی به شاگردت بگو. گفتم چه بگویم؟ گفت قد قد میکند، تخم نمیگذارد... گفتم مگر میشود کسی بدون قد قد کردن تخم بگذارد؟ گفت شما قد قد نمیکنید و تخم میگذارید، آقای معلم قد قد نمیکند و تخم میگذارد. گفتم بنده و آقای معلم و اینها، زمان شاه قد قد کردیم، تخمش را برای جمهوری اسلامی میگذاریم. ایشان قرار است در جمهوری اسلامی قد قد کند، تخمش را هم برای جمهوری اسلامی میگذارد؛ بههر صورت زمان قدقدش الان است... بالاخره کار به دعوا کشید و حاجی زم آقاسی را اخراج کرد.»
مرحوم آقاسی خود در مورد این ماجرا میگوید: «من از بیان حرف حق پروایی ندارم و خوفی هم ندارم که اگر به خوشایند این حضرات حرف نزنم، نان نداشتهام آجر شود! همین قدر گفته باشم، یکی از دستگاه های متولّی اندیشه و هنر اسلامی، یک بار عکس العمل تندی را نسبت به من نشان داد... حقوق ام را قطع کردند و ضمن ارسال یک دستورالعمل اکید، مرا به صحن و سرای دستگاه شان ممنوع الورود فرمودند! یک بیت نثارشان کردم و سپردم شان به قهر مولا علی (علیه السلام) که:
از آن روزی که در خون پر گشودم
به دار الکفر ممنوع الورودم
آقاسی حوزهی هنری را در این سالها با تمام خاطرات شیرینی که از آن داشت، ترک میکند؛ اما همنشینی با بزرگانی چون آوینی در یاد او جاودانه میشود. تا جایی که بعد از شهادت «سیدمرتضی» شعری برای او میسراید:
الا روح طوفانی مرتضی
سلیمان تسلیم امر قضا
از آن دم که در خون شنا کردهای
مرا با جنون آشنا کردهای
جنون را به حیرت درآمیختی
قلم را ز غیرت برانگیختی
بگو نسبتت با شهیدان چه بود
که مرغ دلت سویشان پر گشود
چهها کرد حق با تو در شام قدر
که همسفرهای با شهیدان بدر
ببخشای اگر از تو دم میزنم
و یا در حریمت قدم میزنم
برآنم که درک ولایت کنم
مبادا که ترک ولایت کنم
کنون خالی از عجب و خودبینیام
پُر از سکرآوای آوینیام
....
آقاسی در دههی هفتاد به شدت اوضاع جامعه و ترویج مدل توسعهی غرب از سوی دولتها انتقاد دارد و با زبان شعر این انتقاد خود را به صریحترین و گزندهترین شکل ممکن بیان میکند.
مسلمان نمایان تکنو کرات
ره آوردتان چیست جز منکرات
شما گر نماینده مردمید
چرا ماتو مبهوت وسردرگمید
شمایی که دین را به نان میدهید
کجا در ره عشق جان میدهید
نمایندگانی کزین امتند
خدا باور و تشنه خدمتند
اگر خشم دینی ملایم شود
در این سرزمین غرب حاکم شود
الا ای عارفان بی معارف
جهان اندیشه گان شبهه عارف
اگر فرهنگتان فرهنگ دین است
چرا آهنگتان کفر آفرین است
شما گر پیرو خط امامید
چرا دلبسته میز و مقامید
فضای باز یعنی بی حیای
در انظار عمومی خود نمایی
فضای باز یعنی نانجیبی
تظاهر سازی و مردم فریبی
که میدان داد این نوکیسه ها را
حمایت کرد این ابلیسه ها را
سر افرازان برای سر فرازی
ضرورت دارد آیا برج سازی
او در این سالها معتقد است که باید «بنویسید که اسلام غریب است هنوز...» و به گفتمان غربزدهی دولتها، سیاسیبازی آنها و سستی در امر پیروی از ولایت انتقاد دارد. شعر او در این ایام، آینهای است تمام نما از مسائل اجتماعی و سیاسی روز جامعه. از اعتراض به عبدالکریم سروش (شما را هدف چیست زین التقاط؟ گهی انقباض و گهی انبساط؟) تا نقد شعارهایی مثل فضای باز دولت خاتمی:
بسیجی سست و بی حال است آیا؟
زبان غیرتش لال است آیا؟
بسیجی از چه رو خاموش ماندی؟
زبان بستی سراپا گوش ماندی؟
نمی بینی مگر دجاله هارا؟
سرود شوم نفی لاله ها را؟
ببین نشخوار صبح و شامشان را
طنین طعنه و دشنامشان را
علی را بیعدالت نام دادند
ولایت را وکالت نام دادند
به سر اندیشههایی خام دارند
ولی داعیهی اسلام دارند...
بسیجی شیعه و سنی ندارد
به فرمان ولی سر میگذارد
خمینی گفت سر گردان نباشید
اسیر دست نامردان نباشید
اگر آزاده هستی اهل دل باش
گر استقلال خواهی مستقل باش
چهها کردند احزاب سیاسی؟
به غیر از نقض قانون اساسی
الا ای عارفان بی معارف!
جهالت پیشگان شبه عارف
الا ای عارفان اهل تردید
ولایت را چرا بازیچه کردید؟ ...
شما گر پیرو خط امامید
چرا دلبستهی میز و مقامید؟!
فضای باز یعنی بی حجابی؟
در انظار عمومی خودنمایی؟
فضای باز یعنی نانجیبی؟
تظاهرسازی و مردم فریبی؟...
. اما در تمام این سالها، بزرگ شاعر آیینی مردم ایران، از توجه و التفات حداقلی نهادهای فرهنگی –اعم از صداوسیما، وزارت ارشاد و ... – بیبهره میماند و حتی در بسیاری از این نهادها، ممنوع الورود و ممنوع التصویر میشود. همین بیتوجهی نهادها و البته سادهزیستی عجیب او که به تبعیت از مشی مولا علی (ع) اختیار کرده بود، باعث میشود تا حتی تا پایان عمر از یک بیمهی ساده هم محروم باشد و در تنگدستی و البته عزتمند زندگی کند.
او سرانجام در حالی که بزرگترین آرزویش این بود که حضرت ولی عصر(عج) او را به نوکری خود بپذیرد و اعمالش مورد تأیید ایشان باشد، در سوم خرداد 84 دیده از جهان فرو بست.
مقتدایش در سوگ او چنین فرمود:
با تأسف و تأثر خبر در گذشت شاعر آزاده و بسیجی مرحوم محمد رضا آقاسی را دریافت کردم. این حادثهی غم انگیز ضایعهای برای هنر و ادبیات متعهد کشور و بویژه شعر مذهبی و انقلاب به شمار میرود.
شعر روان و با مضمون و خوش ساخت آقاسی که نمایشگر دل پاک و احساسات صادق و هنر خودش او بود، بی شک دارای جایگاه ویژهای در ادبیات معاصر است. درگذشت این شاعر عزیز را به جامعهی ادبی و شعرای کشور و به علاقمندان آثار او و بطور خاص به خانوادهی گرامی و دوستان و یاران این بسیجی دلباخته تسلیت عرض میکنم و شادی روح و علو درجات او را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
7/3/1384
او در 5 خرداد 84 طی تشییعی باشکوه در قطعهی شهدای بهشت زهرای تهران، در کنار همرزمان سابقش به خاک سپرده شد؛ در حالی که هیچ گاه از مرگ پروا نکرد.
[ شنبه 91/3/6 ] [ 9:6 صبح ] [ مهران گلی ]
[ دلگویه های شما () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |