• وبلاگ : شهرستان بجنورد
  • يادداشت : كمي زودتر
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    اگر با تو باشم

    داستان دهم

    شمشيرش در زير آفتاب سوزان مكه مي‌ درخشيد. مدت زيادي منتظر مانده بود بالاخره درختي تناور و سايه گستر پيدا كرد و درکنار آن نشست. اين خاصيت گرماي طاقت سوز خورشيد مكّه است كه هر موجود زنده اي را به دنبال سرپناه و سايه اي بكشاند.

    بي صبرانه و هيجان زده چشم به راه اَخرس بود و مدام زير لب تكرار مي‌ كرد: فحاشي آن هم به علي بن موسي؟!...

    صدايي به گوشش رسيد. در جست و جوي صدا از جايش برخاست. روبرويش غلام امام رضا(ع) ظاهر شد. غلام گفت:

    نامه اي از سوي امام برايت آورده ام.

    متعجب نامه را باز كرد. اشك از گوشه چشمانش جاري بود، حكايت اين اشک ها از مطالب نامه‌ بود.

    نامه ي حضرت چنين بود:

    بسم الله الرحمن الرحيم. به حقي كه برگردن تو دارم سوگندت مي‌دهم كه آزاري به اَخرس نرساني. خداوند حافظ من است و همان مرا بس.

    حالا معني سخن امام رئوف برايش جا افتاده بود، بايد درس مي‌گرفت و چه خوب تعليم ديد. اکنون آرامتر شده بود و به راهش ادامه مي داد.


    منبع : عيون اخبار الرضا (ع) جلد 2 صفحه 8
    سلام همشهري

    از حضور شما در وبلاگ مهاجر بسيار ممنونم.